علامتِ راه

باز شدن پر سر و صدای در اتوبوس، مرا از دنیای مهمانی دیشب و جواب‌های تازه‌ای که برای حرف‌های دخترخاله پیدا کرده‌بودم، انداخت توی ایستگاهِ پارک شهید رجائی اصفهان. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهم ماند روی نیمکت‌های توی ایستگاه. دو زن، با دستانی پُر، از جا بلند شدند.  طولی نکشید ادامه مطلب…

گربه

گربه‌ای بود از دو پا فلج. و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشه‌ی حیاط خانه زندگی می‌کرد. بعد از ظهرها، صدای بقیه‌ی گربه‌ها از روی پشت بام‌ها راهی حیاط خانه می‌شد. گربه با کمک دو دست، جور پاهای بی‌جانش را می‌کشید و کشان‌کشان تا میانه‌ی حیاط می‌رفت. جواب صدای دیگر گربه‌ها ادامه مطلب…

پدر

شیرینی‌ها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و‌ براندازش کرد. لبخندش می‌گفت که همه‌چیز، همان‌طور است که می‌خواهد .  رو کرد به من: «می‌ری در مغازه، ظرف رو می‌دی به آقای عباسی! بعدش می‌گی روزتون مبارک!» «آخه… روم نمی‌شه. مگه من دخترشم؟» «چه فرقی داره؟ ادامه مطلب…

ماشین خـاطرات

کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن که خونه رو فردا خراب کنن. صبحش هم قراره یه ماشین ببرن و هر چیزی باقی مونده، بریزن توش و ببرن.» زن از بین کارتون های بسته بندی شده رد ادامه مطلب…

شاهزاده

نامش فضه شد. رسول الله او را به این نام خواند. همراه رسول خدا شد. در که باز شد، طلا در آستانه ی در ایستاده، بر چهره ی پدر لبخند زد. عطای شاهزادگی هند را به لقایش بخشید. می بالید بر کنیزی دختر رسول خدا. صدایِ طلایش بود: فضه مرا ادامه مطلب…

نوبت گاه توست!

شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینه ­اش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن. دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظاره­ ی چهره یِ مهربانِ پـدر، سخت. لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. ادامه مطلب…

صالح

ردیف میانی، بین صندلی هایی که یک در میان پر بودند، دخترک پهلوی مادر ایستاده بود. مادر ساعد نازکش را سخت گرفته بود. تقلا می کرد تا او را روی صندلی خالی کنارش بنشاند. دخترک اما، دست و پای آزادش را می کشید تا از دست مادر فرار کند. یک ادامه مطلب…

بوی سیب!

یقه ی لباس کمی تنگ بود. به زور سرم را از توش رد کردم. مامان رو به رویم نشست. روی شانه هایم را مرتب کرد:«تنگ شده. سال دیگه باید یه لباس مشکی برات بخرم.» ساق پایم را گرفت و کف پایم را نگاه کرد. قرمز شده بود، می سوخت؛ اما ادامه مطلب…

قابِ پولکی

دختر تبلتش را گذاشت روی میز و ایستاد.:«وای! اینا چیه خریدی عزیز؟ چه خوشگلن!» عزیز پارچه ی سفیدی را از کیفش بیرون آورد:« ملیله و پولکه.» دختر دست های کوچکش را فرو کرد توی پلاستیک:«می خوای چیکارشون کنی؟» «مگه نگفتی هفته ی دیگه روزِ معلمه؟!» مشت پُرَش را از پلاستیک ادامه مطلب…

کنگر

یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیاله ی سرکه. کنگر را به لبه ی پیاله کشید. دست دراز کرد:« بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!» آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.» «کنگرای کنار جوبِ زمینِ حاج ادامه مطلب…

سکوت!

_نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَى طَاعَةِ اللَّه! این را در جواب پسرعمش فرمود؛ وقتی که پرسید: اهلت را چگونه یافتی؟ آن هنگام که تمام مجاهدت مولا علی علیه السلام زنده ماندن دین پسرعمش رسول الله بود؛ زهرای اطهر در بین در و دیوار، بهترین یاری گر او بود. پهلویش، مجروح از مسمارِ ادامه مطلب…

نخستین قربـانی

اینجا کجاست چادر خاکی چه می کنی تنها ترین نشانه پاکی چه می کنی اینجا غریبه نیست چرا رو گرفته ای؟ آیا تویی که دست به زانو گرفته ای؟ دیر آمدم بگو که چه کردند کوچه ها بانوی قد خمیده زمین می خوری چرا؟ این کودکت چه دیده که هی ادامه مطلب…

قیاس مع الفارق!

جانش در خطر بود.  جوان پرسید: با این کارِ من، جانِ شما در امان می ماند؟ با جواب دلش آرام شد و تصویرش شد لبخندِ روی لب جوان و سجده ی شکر.  جوان شب را به دلخوشیِ سلامت او، تنها در خانه اش… زیر پارچه ی سبز رنگش سَر کرد. ادامه مطلب…

روزهایی غریب و قریب!

امام سجاد جعلتُ فداه… زینت عابدان….داغ پدر و تازگی واقعه ی عاشورا … چشمانش که به آب می افتد می گرید…گوسفندی را سر می برند، می گرید. می گرید… می گرید. اکنون، دو گرگ به جان هم افتاده اند. پسرِ خلفِ زبیر و پسرِ خلفِ معاویه ! فرزند حنظله ی ادامه مطلب…

گوهرشاد

عاشقِ مسجد گوهر شاد بود. من نیز هم. گویی مسجد گوهر شاد از همه دنیا جدا بود. جایی امن که صدا و تصویر دنیا در آن نبود. این بار خسته بود. کلی راه رفته بود و مجبور شده بود در شهر غریب خرید کند و برای شام غذا بپزد. خیالش ادامه مطلب…

تکرار تاریخ

پدر در بستر بیماری بود: «حبیب و برادرم را خبر کنید بیاید!» عایشه رفت و با پدرش برگشت.  روی از او برگرداند:«می گویم حبیب من را خبر کنید!» حفصه رفت و با پدرش برگشت.  روی از او برگرداند:«گفتم برادر و حبیبم را خبر کنید!» ام سلمه فریاد زد:«به خدا او ادامه مطلب…

نه این که ندانم، یادم رفته است.

روی شکم دراز کشیده ام.  پاهایم را تکان تکان می دهم.  نقاشیِ یک درخت با یک کلبه. با آب رنگ، رنگش می کنم. تمام فکر و حواسم پیش خانوم معلّم است. انگار روبه رویم نشسته است و موهایم را نـاز می کند:«وای! چه خوشگل کشیدی!» بـاید هر چه زودتر نقاشی ادامه مطلب…

تکرار تاریخ!

چوب خیزران را که دید، ناله زد: «یا حبیباه! یا رسول الله!» برای رسوا کردن یزید، از جا برخاست. صدای اطرافیان شنیده می شد. _او دخترِ علی است. _مانند او سخن می گوید. اما درگوش فضه، صدای فاطمه سلام الله علیها پیچید. _اِعْلَمُوا اَنّی فاطِمَهُ وَ اَبی‏ مُحَمَّدٌ! در قاب ادامه مطلب…

آرزو!

به خیالِ خویش تردید دارد بین بهشت و جهنم؛ ولی تمام حواسش پیِ ارضایِ حس قدرت طلبی است. هر چه زودتر می خواهد به ری برسد. به اجبار ابن زیاد قبول می کند که پا کج کند و به کربلا برود. انگار به مذاقش خوش می آید؛ اکنون قدرتِ یک ادامه مطلب…

شوهری جوان

زن بر بی تابی شوهر جوانش گریه می کرد. بهترین همسری که می توانست داشته باشد، جواد بن علی بود. همانی که به اجبار پدرِ ام فضل یعنی مأمون، بر سر سفره ی عقدش نشسته بود.   ظرف انگور را جلوی شوهرش گذاشت.  چند دانه انگور از ظرف کم شد. ادامه مطلب…