قاب موبایل
دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم. -ببخشید … می ایستم. وای نه دیرم شده: «بله؟» -شما دعا نیاز ندارید؟ با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه… کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می ادامه مطلب…
دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم. -ببخشید … می ایستم. وای نه دیرم شده: «بله؟» -شما دعا نیاز ندارید؟ با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه… کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می ادامه مطلب…
خوابت را دیدم. ماه مبارک بود. دُرست اردیبهشت ماه.. نگرانِ صدای مؤذن بودم. سحری نخورده بودیم. تو میوه پوست می گرفتی. من هم ماتِ دستانِ تو… صدای قطره های بارانِ اولین روز آذرماه. پریدم. پنجره، دُرست روبروی چشمانم. آسمانِ گریانِ سحر، تاریک و روشن بود. همان یک نفَس که ادامه مطلب…
بعد از زیارت، مامان کفشهایم را از توی کیسه در آورد. کفشهای خودش را هم. انداخت جلوی پایش. پایش را هُل داد توی کفش. خواست سگکش را ببندد.دولا نشد. هم چون خیمه ای که ستونش را آرام بر میدارند روی زمین نشست. یاد قصه اش افتادم…. نگرانی حضرت زهرا از ادامه مطلب…