پدر

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

شیرینی‌ها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و‌ براندازش کرد. لبخندش می‌گفت که همه‌چیز، همان‌طور است که می‌خواهد . 

رو کرد به من: «می‌ری در مغازه، ظرف رو می‌دی به آقای عباسی! بعدش می‌گی روزتون مبارک!»

«آخه… روم نمی‌شه. مگه من دخترشم؟»

«چه فرقی داره؟ تو هم مثل بچه‌شی. اگه قشنگ و با روی باز بهش بگی، دلش کنار غصّه‌، گرم می‌شه.»

« یخمک هم بخرم مامان؟»

«خرید بمونه برای یه وقت دیگه!»

ظرف به دست وارد مغازه شدم.

پشت یخچالِ بزرگ وسط مغازه ایستاده‌بود.

بلند سلام کردم. دستم را بالا بردم و ظرف شیرینی را کنار ترازو گذاشتم:«روزتون مبارک آقای عباسی!»

آمد کنار دخل. از گوشه‌ی چشم، نگاهی به ظرف شیرینی انداخت. لبهاش نخندید: «دستت دردنکنه!» دست کشید روی سر تاسش، تا رسید به باریکه‌ی موهای سفید پشت سرش. از نگاهش ترسیده‌بودم. اگر بابا می‌شد، حتماً بابایی بداخلاق می‌شد.

فردا توی راه برگشت از مدرسه، دیدمش نشسته روی صندلی گوشه‌ی مغازه‌ی کوچکش، کنار پلاستیک بزرگِ پر از توپ‌های پلاستیکی راه راه.

دستانم را دور بند کوله‌پشتی حلقه کردم. قدم‌هام را دوتا یکی کردم: «سلام آقای عباسی.»

 نگاهم کرد. خندید:

 «سلام سلام دخترم  

 گل سرخ و قشنگم

وقتی سلام می‌کنی

شاپـرکا می‌خندن

بال‌هاشونو بـرامـون

وا می‌کنن می‌بندن»

مات ماندم. خنده‌ام گرفت. جای دو‌ دندان‌ افتاده‌ی پایین را، با دست قایم کردم. پا تند کردم. تا درِ خانه یک نفس دویدم.


5 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وبلاگ اهل البیت علیهم السلام
3 ماه قبل

محبت تنها زبانی است که هر کسی بدون تعلیم، در هر کجای دنیا، معنای آن را می فهمد و روز و روزگارش را خوش می کند…
موفق باشید.

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط وبلاگ اهل البیت علیهم السلام