قلب سلیم
دعا را از حفظ میخوانم. یاد او میافتم. روی دوپا، کنارم نشست. دست چروکیده و پیرش را، روی سنگ گذاشت: «داییِ من بود.» به اسم حک شده روی سنگ سیمانی، برای بار چندم نظر انداختم؛ قنبر «بوجار بود.» نگاهم کرد: «میدونی بوجار یعنی چی؟» نگاهم را دزدیدم: «نه.» «گندما رو ادامه مطلب…