علامتِ راه

باز شدن پر سر و صدای در اتوبوس، مرا از دنیای مهمانی دیشب و جواب‌های تازه‌ای که برای حرف‌های دخترخاله پیدا کرده‌بودم، انداخت توی ایستگاهِ پارک شهید رجائی اصفهان. از پشت شیشه‌ی پنجره، نگاهم ماند روی نیمکت‌های توی ایستگاه. دو زن، با دستانی پُر، از جا بلند شدند.  طولی نکشید ادامه مطلب…

پاداش

صدای نفس‌های شمرده، خیالم را راحت‌کرد که خوابش عمیق شده‌است. کسی می‌دید، این‌طور گوشه‌ی هال خوابش برده، می‌گفت خواب چه وقته؟ دم غروب که خواب بده. این را بارها از خودش شنیده‌بودم. اما برای من که می‌دانستم از صبح چقدر کار کرده و خسته‌شده، شادی به همراه داشت. دلم می‌خواست ادامه مطلب…

اسلام رحمانی

گاه رأفت و محبّت به تشر است. به راندن است. به کودکت می‌فهمانی و او می‌فهمد، اینکه کدام انتخابش صحیح است و کدام انتخابش غلط. با انتخاب گزینه‌ی غلط، با سردی تو، با راندن تو رو به رو می‌شود. اگر غیر از این باشد، در درونش این سوال پدید می‌آید؛ ادامه مطلب…

گربه

گربه‌ای بود از دو پا فلج. و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشه‌ی حیاط خانه زندگی می‌کرد. بعد از ظهرها، صدای بقیه‌ی گربه‌ها از روی پشت بام‌ها راهی حیاط خانه می‌شد. گربه با کمک دو دست، جور پاهای بی‌جانش را می‌کشید و کشان‌کشان تا میانه‌ی حیاط می‌رفت. جواب صدای دیگر گربه‌ها ادامه مطلب…

پدر

شیرینی‌ها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و‌ براندازش کرد. لبخندش می‌گفت که همه‌چیز، همان‌طور است که می‌خواهد .  رو کرد به من: «می‌ری در مغازه، ظرف رو می‌دی به آقای عباسی! بعدش می‌گی روزتون مبارک!» «آخه… روم نمی‌شه. مگه من دخترشم؟» «چه فرقی داره؟ ادامه مطلب…

پس از مرگ

نیمه‌شب است و ساعت دیواری، روی ساعت شش و چهل و پنج دقیقه توقف کرده‌است. و من می‌اندیشم؛ به لحظه‌ای که زمان برای من تمام می‌شود. باید تنها برای او و در راه او ، دل متأثر گردد. خدا از همه‌کس، بر همه‌کس مهربان‌تر و داناتر است. و من فقط ادامه مطلب…

اسراف

 باید ثمر دهم. با این همه اسراف، چگونه؟ باید شاخه‌های اضافی را هرس کنم.  این همه شاخ و برگِ بی‌سود،  تمام توانم را می‌گیرد. ابتدایش زیبا می‌نماید؛ لیک ریشه‌ها ضعیف می‌شود. شاخه‌ها می‌خشکد.  برگ‌ها زرد می‌شود و می‌ریزد.  تنه‌ی کهنه و خشکیده… فقط سوختی است برای در راه ماندگان. یا ادامه مطلب…

بدون نام

شبِ پیش بود. همه‌جا تاریک بود، به جز دیوار بلند روبه‌روی پنجره‌ که میمهانِ نورِ خانه‌ی بالایی شده‌بود. ناگاه به یاد آوردم او را، آن روز را، ساکت و کنجکاو، همه جا را نگاه می‌کردم. او هم لبخند به لب، دست پسرکی در دست، مرا. در خاطرم نیست، چه شد ادامه مطلب…

مثل او

چادر روی سر می‌اندازد و جلوی آینه‌ی قدی می‌ایستد. زیرلب می‌خواند:«می‌دویدم همچو آهو، می‌پریدم از سرِ جو.» چرخی می‌زند و می‌پرد روبه‌روی جانمازم. شیشه‌ی عطر را از توی جانماز برمی‌دارد. درش را باز می‌کند و نفسش را محکم می‌دهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به ادامه مطلب…

این روزها

«هذا، وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْکَلْمُ رَحیبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا یَنْدَمِلُ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا یُقْبَرُ، اِبْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ، اَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا، وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَةٌ بِالْکافِرینَ؛ این در حالى بود که (از رحلت) زمانى نگذشته بود، و موضع شکاف زخم هنوز وسیع بود، و جراحت التیام نیافته، و پیامبر ادامه مطلب…

عرش الرحمٰن‌‍

خلیفة‌اللهی… قلبی که عرشِ رحمان است. قلب و روحی که آیینه‌ی الله در زمین است. گر آیینه خط بردارد،  گر جیوه‌ی پشتش بریزد،  گر گرد و غبار، رویِ آیینه بنشیند، دیگر آیینگی ندارد. گر رو به جانبِ بلندای آسمان نباشد،  صورت‌گرِ شیطان جنی و انسی خواهدشد. صورت‌گرِ دنیا و ما ادامه مطلب…

صَفْح

آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشه‌ی در، پته‌ی چارقدش را پهن‌ کرده‌است روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار می‌گذارد و یخ‌های وجودم ذوب می‌شود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانه‌‌ی خداست. دلم می‌خواهد سبکبال، همراهِ ذرات بی‌وزن  نور، از خودبی‌خود شوم و از ادامه مطلب…

شـجَره

برگ‌های درختِ توی باغچه، زرد شده‌است. گاه یکی از برگ‌ها، بی‌هیچ بهانه‌ای، از شاخه جدا می‌شود و رقصان پای درخت می‌افتد. این روزها، شاخه‌ی شجره‌ی طیبه، نحیف‌تر و رنجورتر شده‌است. میوه‌هایش غمگین‌ و دیده‌هاشان پر آب است. این روزها اهلِ‌بیت حضرت علی علیه‌السلام، همه دل تنگند. چند ماهی‌است که کَسانِ ادامه مطلب…

حرکت

راننده خانم است. نگاهم از روی عکسِ چسبانده‌شده بر روی شیشه‌ی جلو، به دستانش کشیده‌می‌شود. خشک و خشن است؛ حتماً چون من، زیاد ظرف برای شستن دارد. به عکس جوان نگاه می‌کنم. مرحوم… فامیلی‌اش با فامیلی راننده، یکی نیست؛ پس برادرش نیست. ماشین چندمتر جلوتر، وسط خیابان، خاموش می‌شود. بی‌تفاوت ادامه مطلب…

عزّت کاذب

گاهی کسی به دروغ، به توّهم، عزیز است. گاهی خود را، دیگری را، عزیز می دانی؛ امــّا دروغی بیش نیست. دروغی که خودت به جانت رانده ای یا دیگـــری. عرب عزیز را نفوذ ناپذیر می داند. اینکه باطل در او رخنه نمی کند؛ چون علم دارد. وقتی علم به حقیقت ادامه مطلب…

جنگ

نگاهش نگران است: «عمه گوشی تو بردارم؟» «بردار!» «عمه! اون برنامه ات که کره ی زمین توش بود کجاست؟» در قابلمه را می گذارم: «بگرد، پیداش می کنی.» تلویزیون روشن است. کنارش می نشینم. گوشی را جلوی صورتم می گیرد: «عمه فلسطین کجاست؟ پرچمش تو کتابمون بود. پیداش نمی کنم.» ادامه مطلب…

سهله

مشهد الرضــا علیه السلام مسجد گوهر شــاد بانویی عالمه و زیبـا که از همه ی تاریخ دل بُرد. جـای جـای مسجد چشم می گردانم. مسجد در حـال سـاخته شدن است. خـدا به باد می گوید: پوشیه اش را کنار بزن، بقیه اش با من. خـانه ی پیرزنی میان حیـاط مسجد. ادامه مطلب…

نعلمُ

رفت. در میان چند ده آدم، ما چهار نفر بودیم که «لانعلم منه الا خیرا» را به گونه ای دیگر می دیدیم. خودش، فرزندش، و ما دو نفرِ ایستاده روی پا، چند متر عقب تر از گودال حفر شده، بدون زمزمه ی این جمله. در دنیای سکوتی که میـان هیاهوی ادامه مطلب…

ماشین خـاطرات

کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن که خونه رو فردا خراب کنن. صبحش هم قراره یه ماشین ببرن و هر چیزی باقی مونده، بریزن توش و ببرن.» زن از بین کارتون های بسته بندی شده رد ادامه مطلب…

شاهزاده

نامش فضه شد. رسول الله او را به این نام خواند. همراه رسول خدا شد. در که باز شد، طلا در آستانه ی در ایستاده، بر چهره ی پدر لبخند زد. عطای شاهزادگی هند را به لقایش بخشید. می بالید بر کنیزی دختر رسول خدا. صدایِ طلایش بود: فضه مرا ادامه مطلب…