پاداش
صدای نفسهای شمرده، خیالم را راحتکرد که خوابش عمیق شدهاست. کسی میدید، اینطور گوشهی هال خوابش برده، میگفت خواب چه ادامه مطلب…
صدای نفسهای شمرده، خیالم را راحتکرد که خوابش عمیق شدهاست. کسی میدید، اینطور گوشهی هال خوابش برده، میگفت خواب چه ادامه مطلب…
گاه رأفت و محبّت به تشر است. به راندن است. به کودکت میفهمانی و او میفهمد، اینکه کدام انتخابش صحیح ادامه مطلب…
گربهای بود از دو پا فلج. و به مهربانی مادرِ خـانه، گوشهی حیاط خانه زندگی میکرد. بعد از ظهرها، صدای ادامه مطلب…
شیرینیها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و براندازش کرد. لبخندش میگفت که همهچیز، همانطور ادامه مطلب…
نیمهشب است و ساعت دیواری، روی ساعت شش و چهل و پنج دقیقه توقف کردهاست. و من میاندیشم؛ به لحظهای ادامه مطلب…
باید ثمر دهم. با این همه اسراف، چگونه؟ باید شاخههای اضافی را هرس کنم. این همه شاخ و برگِ بیسود، ادامه مطلب…
شبِ پیش بود. همهجا تاریک بود، به جز دیوار بلند روبهروی پنجره که میمهانِ نورِ خانهی بالایی شدهبود. ناگاه به ادامه مطلب…
چادر روی سر میاندازد و جلوی آینهی قدی میایستد. زیرلب میخواند:«میدویدم همچو آهو، میپریدم از سرِ جو.» چرخی میزند و ادامه مطلب…
«هذا، وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْکَلْمُ رَحیبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا یَنْدَمِلُ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا یُقْبَرُ، اِبْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ، اَلا فِی ادامه مطلب…
خلیفةاللهی… قلبی که عرشِ رحمان است. قلب و روحی که آیینهی الله در زمین است. گر آیینه خط بردارد، گر ادامه مطلب…
آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشهی در، پتهی چارقدش را پهن کردهاست روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا ادامه مطلب…
برگهای درختِ توی باغچه، زرد شدهاست. گاه یکی از برگها، بیهیچ بهانهای، از شاخه جدا میشود و رقصان پای درخت ادامه مطلب…
راننده خانم است. نگاهم از روی عکسِ چسباندهشده بر روی شیشهی جلو، به دستانش کشیدهمیشود. خشک و خشن است؛ حتماً ادامه مطلب…
گاهی کسی به دروغ، به توّهم، عزیز است. گاهی خود را، دیگری را، عزیز می دانی؛ امــّا دروغی بیش نیست. ادامه مطلب…
نگاهش نگران است: «عمه گوشی تو بردارم؟» «بردار!» «عمه! اون برنامه ات که کره ی زمین توش بود کجاست؟» در ادامه مطلب…
مشهد الرضــا علیه السلام مسجد گوهر شــاد بانویی عالمه و زیبـا که از همه ی تاریخ دل بُرد. جـای جـای ادامه مطلب…
رفت. در میان چند ده آدم، ما چهار نفر بودیم که «لانعلم منه الا خیرا» را به گونه ای دیگر ادامه مطلب…
کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن ادامه مطلب…
نامش فضه شد. رسول الله او را به این نام خواند. همراه رسول خدا شد. در که باز شد، طلا ادامه مطلب…
باغ رضوانِ اصفهان و انبوهِ آدم ها. به امید یافتن مزارِ تازه، همه جا پرسه می زنیم. آهنگِ زیارت عاشورا. ادامه مطلب…