دمِ عید!

مدرسه ی خوبی بود. یکی از سال ها توی نمایشگاه کتابش، وصیّت نامه ی آماده ای دیدم. خریدمش. هر شش ماه نوشته های مدادی اش را به روز می کنم.  راستی تا روزها کوتاه است،قضای روزه ها یادمان نرود. برای  نماز هم برگه ای درست کردم. حساب همه اش را ادامه مطلب…

کفر درونی

گفتند خیلی ها بودند که کافر شدند. فلسفه تو را به الحاد می کشاند.  طاقت نیاوردم. کلاس های فلسفه برایم قطعه ای از بهشت بود. گاه مطلبی جدید سرچشمه ای می شد در چشمه ی چشمانم. همان جا، پای صحبت استاد سرریز می کرد و روی دامنه ی گونه هایم ادامه مطلب…

آماس بسته

زخمی بود آماس بسته. پوشاندمش. کسی ندید. هیچ کس. دیگر خودم هم نمی دیدمش. یک روز سر باز کرد. زیرش فاسد شده بود و من نفهمیده بودم. بوی گندش همه جا را گرفت. درمانش، قطع عضو است. تصمیم دارم قلبم را درسته از جا بکنم. از قلب متنفرَم. همان که ادامه مطلب…

فریاد نمی زنند.

همه ی کارهای من، معلول علّتی است. پس از اثر پِی به وجودِ مُؤثری می برَم. مؤثرِ من نیاز درونیِ من است. لایوهای اینستاگرام، وضعیت های واتس آپ، توییت های توییتر، مطالب وبلاگ ها، پُست های پیام رسان ها، نشان می دهد که ایجاد کننده اش، گرسنه ی چیست. کسی ادامه مطلب…

یخِ زمان

شوری شیرین به تلخیِ تمام دنیایِ دَنی در من به جوشش افتاده است. اسیرم. بنده ام. راهی است که شروع شده و باید به پایانش بَرَم. گاه و بیگاه، سر از بیراهه در می آورم. این قوای نفسانی… این روحِ جاوادنگی طلبْ کُن… این یخِ زمانِ در حال ذوب شدن… ادامه مطلب…

س سه نقطه!

  امروز حرف «س» را یاد گرفت. داشت توی کتاب قصّه را نگاه می کرد. یک مرتبه گفت: اِ این ث سه نقطه است. نگاه کردم. انگشت کوچکش زیر این حرف بود؛ ش

گوشه چادر

قدم هایش، تبسمش، گوشه ی چادری که باد با آن بازی اش گرفته بود. اما آن ستون، آن موجودِ ظریف و لطیف، باد بازیگوش را توی خُماری گذاشته بود. پسرک و دخترک دورش می چرخیدند و صدای خنده هاشان دایره را پُر کرده بود. باد صدایش را رقصان به گوش ادامه مطلب…