هجوم تاریکی!

پاری وقت ها دلم برای خودم می سوزد. دلم می خواهد برایش بزنم زیرِ گریه. برای خودم بخوانم: دلم را برایت سرودم. اما دورم شلوغ است و باید بخندم. دلم می خواهد بعد از نماز، نشسته توی سجاده بخوانم: فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام ادامه مطلب…

جایگزین

به هر چه گمان می برم، چنگ می زنم. گمــانِ ایجاد آرامش! این تقلاها…کجا از پای می ایستد؟ آن جا که به او می رسم… یا آن جا که او خود، دستم را می گیرد… یا این آرامش، دست نیافتنی شده است و من در این تقلای هر لحظه ی ادامه مطلب…

تنهایی!

 از کودکی با تنهایی قد کشیدم. خاصیت روزگار بود. باید ساعاتی را در اتاق با عروسک کوچکم می گذراندم و چه قانع بودم. اگر کسی مرا به بازی دعوت می کرد یا هدیه ای می خرید، خوشحال می شدم و تمام آن را لطف او می دانستم. اکنون کوچک ترین ادامه مطلب…