لا دينَ لِمَنْ لا عَهْدَ لَه.

خوشحالم. نه از عمق دل! مثل پیری که یکی از مسئولیت هاش را انجام داده و تصمیم دارد یک شب به هیچ چیز فکر نکند. آن چه که پذیرفته بودم، رو به اتمام است. قریب به سه سال… کار سنگین بود و زمان بر و با این حالِ بی حالِ ادامه مطلب…

خواب زمستانی

این روزْ پنجشنبه و فردا روز…  در دلم ولوله برپاست. شامه ام را بوی مرگ پر کرده است. چشم بر هم زدنی جمعه دست در دست جمعه شد. زمان هم خسته شده از بی صاحبی. از سر و تهش می زند تا برسد به روزنه ی امید. اما… در این ادامه مطلب…

سنگ روزگار

روزها چون باد در گذر است. صبحِ روزِ شنبه با شبِ پرهیاهوی ِ خاموش جمعه به سر می آید. گویی کار نا تمامی دارم. تسبیحش را بر می دارم و دور تا دور خانه راه می روم. اگر زندگی بیدار بود، با من هم قدم می شد و سوال هایش ادامه مطلب…