زمان

زندگی پرسید: چرا به شما می‌گویند امام زمان؟ مگر نامتان مهدی نیست؟!  گفتم: شما امام ما انسان‌ها در این زمان هستید. تنها رهبر زنده‌ی ما. بعد گفت: برای این از پیش ما رفته‌اید که آدم بدها شهیدتان نکنند؟ مثل امام‌های قبلی؟ گفت: قایم شده‌اید؟ گفتم: آره! وگرنه آدم بدها شما ادامه مطلب…

نوبت گاه توست!

شکمبه روی سرش افتاد و دلِ دختـر کف سینه ­اش. اشک آمد در چشمِ دختـر، بدون فرو ریختن. دوید به سوی پـدر؛ اما در پس آن دریای مواج، نظاره­ ی چهره یِ مهربانِ پـدر، سخت. لبخند بر لب و آه در سینه، شکمبه را از روی سر پـدر کنار زد. ادامه مطلب…

داستان کودکان

بهانه ی نوشتن این متن، سلیقه های گوناگون است. آن یکی گفت: «از جان کریستوفر خوشم میاد.» روبه رویی اش ابرو بالا انداخت: «نُچ! خاطرات یک بچه بی عرضه، خوراک منه. مطمئنم بچه ها هم خیلی دوست دارن.» دستش را تکان داد و خیره نگاهش را روی صورت آن یکی ادامه مطلب…

صالح

ردیف میانی، بین صندلی هایی که یک در میان پر بودند، دخترک پهلوی مادر ایستاده بود. مادر ساعد نازکش را سخت گرفته بود. تقلا می کرد تا او را روی صندلی خالی کنارش بنشاند. دخترک اما، دست و پای آزادش را می کشید تا از دست مادر فرار کند. یک ادامه مطلب…