داستان کودکان

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

بهانه ی نوشتن این متن، سلیقه های گوناگون است.

آن یکی گفت: «از جان کریستوفر خوشم میاد.»
روبه رویی اش ابرو بالا انداخت: «نُچ! خاطرات یک بچه بی عرضه، خوراک منه. مطمئنم بچه ها هم خیلی دوست دارن.» دستش را تکان داد و خیره نگاهش را روی صورت آن یکی نگه داشت:« وای وای ! کلاً تو سلیقه ات مشکل داره. بابابزرگ سبیل موکتی رو که گفتی، اصلاً دوست نداشتم.»
اما آن یکی از بس خوشش آمده بود تا مدت ها من را بابابزرگ سبیل موکتی صدا می زد.
گفتم: «مجبورم نکن لبخند بزنم و مادرم ازدواج کرد، فوق العاده بود. حتی گاهی به جای چارلز گریه کردم.»

روبه رویی اش نگاهی به من انداخت: «تا وسط داستانی که می گی رو خوندم؛ اما خوشم نیومد. رمان کودک و نوجوان نیست که.»

حرفش را پذیرفتم. وقتی این دو کتاب را خواندم اصلاً مناسب ندیدم بدهم به بچه های برادرم تا بخوانند. با خودم گفتم غم های دنیای کودکی شان برایشان بس است؛ اما چقدر زیبا احساسات کودک را به تصویر کشیده بود.
حرفش را ادامه داد: «این ها را بچه ها نمی فهمن. با این کتاب ها یادشون می دیم.»
خودم را پرت کردم توی دوران کودکی. نتوانستم احساسات کودکی ام را بیایم.
یادم نیامد آن روزها از چه مدل کتابی خوشم می آمد. البته «بچه ها، علی کوچولو گم شده» را خیلی دوست داشتم یا داستان گوردله و هنسل و گرتل را. وقتی مادرم می خواند بلند می شدم و کتاب را از دستش می گرفتم. به عکس ها نگاه می کردم.
می خندید: «من خوندم بخوابی. تازه خواب از سرت پرید؟»

جکی و جیل را دوست نداشتم؛ چون از مادرشان جدا شده بودند و تمام لحظات با نگرانی به تلویزیون خیره بودم که چه بلایی سر این دو بچه خرس می آید. یا دامبو با گوش های بزرگش که کسی دوستش نداشت.

زندگی، پنج ساله بود. یک روز تا من را دید به سمتم آمد و گفت: «دیشب مامانم داستان جوجه اردک زشت رو برام خوند. برای جوجه اردکِ گریه کردم.»
پرسیدم: «چرا؟»
«از مامانش جدا شده بود. اومده بود قاتی اُردکا.» دستش را تکان داد: «آخه عمه، اون قو بود نه اردک!»

کودکان از چه جور داستانی خوششان می آید؟


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها