آه، نگاهم مکن!

دیگر پای آمدن ندارم. پای روحم مدّتی است فلج شده است. ای علیِ رضا به حق! ای فرزند مولایِ جانم علی! فردا روزِ کامل شدن دین است و  من بیقرارتر از همیشه…. این شادی ها عاریه ای است. برای پنهان کردن‌ غمِ انتخابِ شورا است. دنیا تاریک است و هر ادامه مطلب…

عدالت

چند روزی است که به واژه ی عدالتـْ می اندیشم.  واژه ای که آثار خارجی اش برای برخی آن قدر تلخ و سوزاننده بود که غدیر را نادیده گرفتند. افکارم را واگویه می کنم: می گویند هر چیزی را در جای خود قرار دادن است. این هر شامل هر ماهیتی ادامه مطلب…

قربانی

مزرعِ  سـبز فلکـ دیدم و داسـ مَـه نو یادمـ از کشته خویش آمد و هنگامـِ درو نوْ ماهِ  ذی الحجه، زانوی غم به بغل گرفته است.  سال هاست این سفرْ، این سفرِ ناتمـام، سفر آخر است. همان سفری که از ابتدا به عمره قائم شد. قربـانی نکرد. صدای  جدّش در گوشش پیچید: «ای ادامه مطلب…

دختر آیینه مادر

عبدالله پسر برادرش، جعفرِ طیار بود. می شناختش.  عمو رشید شدنش را به چشم سر و دل دیده بود.  دختر عمو به عقد پسر عمو درآمد. جای مادر خالی بود.  ام البنین امـّا، قوّت قلبش بود و حسین علیه السلام، آرامِ جانش! در همین یازده سـال عمری که از خدا ادامه مطلب…

اسمِ کوچک!

مرا به اسمِ کوچک می خوانَد، پیش روی او. بغضِ گلو سدِّ چشم هایم را کـنار می زند و نگاهم پشت دیوارِ شفاف اشک، تـار می شـود. صوتِ آرامَش، نجوای آرامش بخشش! لبخند به لب، از او می خواهد برایم دعـا کند. من همان وصله ی ناجورم؛ پس چرا گاه ادامه مطلب…