جنگ

نگاهش نگران است: «عمه گوشی تو بردارم؟» «بردار!» «عمه! اون برنامه ات که کره ی زمین توش بود کجاست؟» در قابلمه را می گذارم: «بگرد، پیداش می کنی.» تلویزیون روشن است. کنارش می نشینم. گوشی را جلوی صورتم می گیرد: «عمه فلسطین کجاست؟ پرچمش تو کتابمون بود. پیداش نمی کنم.» ادامه مطلب…

سهله

مشهد الرضــا علیه السلام مسجد گوهر شــاد بانویی عالمه و زیبـا که از همه ی تاریخ دل بُرد. جـای جـای مسجد چشم می گردانم. مسجد در حـال سـاخته شدن است. خـدا به باد می گوید: پوشیه اش را کنار بزن، بقیه اش با من. خـانه ی پیرزنی میان حیـاط مسجد. ادامه مطلب…

نعلمُ

رفت. در میان چند ده آدم، ما چهار نفر بودیم که «لانعلم منه الا خیرا» را به گونه ای دیگر می دیدیم. خودش، فرزندش، و ما دو نفرِ ایستاده روی پا، چند متر عقب تر از گودال حفر شده، بدون زمزمه ی این جمله. در دنیای سکوتی که میـان هیاهوی ادامه مطلب…

ماشین خـاطرات

کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن که خونه رو فردا خراب کنن. صبحش هم قراره یه ماشین ببرن و هر چیزی باقی مونده، بریزن توش و ببرن.» زن از بین کارتون های بسته بندی شده رد ادامه مطلب…