بهارنارنجِ توی باغچه

بهارنارنجِ توی باغچه باز گل داده است. بادِ مهربانِ بَهاری رایحه ی عشوه گرش را هُل داده است توی اتاق. مرگِ مؤمنانه عجبـْ آفریده ی مست کننده ای است. رهایی از خود و ذوب شدن در برِ یـار…  شکرخندِ لَمحه ی وصال… امروز خوفِ از تلخْـ نگاه فرزندِ منتقمش، مرا ادامه مطلب…

عید گرانبار!

این چه غمِ گرانباری است بر دل  که از حملش عاجزی؟ به خیال خامی این غمِ خواندن خطبه ی فدکیه است. این که با خواندن ناله های دختر رسول الله؛ دنیا برایم بی معنا شد. گذر زمان پنداری دشمنی است که جگر مولایت را بیشتر بسوزاند. هر صبح و شام بگرید ادامه مطلب…

عِشْقْـ

به کمک قرص و پارچه نم دار، تب فروکش کرد و دردِ سر بی جان شد و دیدگان باز. وضو گرفتم و دست ها را به بستن قامت، کنار گوش ها گذاشتم. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که با تو بخونم عمه.» بی اراده در دل زمزمه کردم: يَا عِمادَ ادامه مطلب…