پیش چشم شما…

به همه ی حرف هایش گوشِ جان سپرده بودم.  حالا بهترین فرصت بود که ببینَمش.  بابا که میزان علاقه ام را فهمید به مادرم گفت: «تو برو حرَم. خودم همراهش هستم.» توی راه، همه اش در فکر او بودم. بابا آدرسش را بلد بود. رسیدیم. هر چه گشتیم ندیدیمَش. از ادامه مطلب…