پیش چشم شما…

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

به همه ی حرف هایش گوشِ جان سپرده بودم.  حالا بهترین فرصت بود که ببینَمش. 

بابا که میزان علاقه ام را فهمید به مادرم گفت: «تو برو حرَم. خودم همراهش هستم.»

توی راه، همه اش در فکر او بودم. بابا آدرسش را بلد بود. رسیدیم.

هر چه گشتیم ندیدیمَش. از دری وارد شدیم. ضریحی کوچک.

-بابا اینجا نیست که!

 -آره دخترم، نوشته خواجه ربیع.

-پس کجاست؟

– فعلاً زیارت کن، پیداش می کنیم.

بعد از زیارت وارد محوطه شدیم. بابا به طرف اتاقکَی کوچک رفت. سرچرخاند. دست تکان داد. رفتم کنارش.

توی اتاقک پر بود از زن هایی با موها و گاه سینه های نمایان و مردهایی که شانه هاشان بدون هیچ قیدی به زن ها می خورد. 

بابا دست به دیوار گذاشت. سر بلند کردم. 

-صبر کن دخترم!

اتاقک خلوت شد. بابا دست از دیوار برداشت. سرَک کشیدم. سنگ قبرش را دیدم؛  «شیخ احمد کافی» 

فریادهایش در گوشم پیچید.

«یه وقت تو داری گناه می کنی، همونجا مهدی فاطمه داره قدم می زنه! »

بابا دم در اتاقک ایستاد.

کنارش نشستم:«حاج آقا، چرا اینجا!؟ پیشِ چشم شما…»

بابا سراسیمه به طرفم آمد. هجوم زن ها و مردهای تازه وارد به اتاقک. بابا دستانش را دورم دیوار کرد. از بین جمعیت بیرونم کشید. 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها