پدر
شیرینیها را توی ظرف دانه دانه چید. ظرف را توی دست گرفت و براندازش کرد. لبخندش میگفت که همهچیز، همانطور است که میخواهد . رو کرد به من: «میری در مغازه، ظرف رو میدی به آقای عباسی! بعدش میگی روزتون مبارک!» «آخه… روم نمیشه. مگه من دخترشم؟» «چه فرقی داره؟ ادامه مطلب…