تنها

توی اتاق نشسته بودم. صدای روضه می آمد و گاه صدای گریه. صدای گریه… «گفتند به خیمه ها حمله کنید و امام مهربان در گودال قتلگاه … با گوشه ی چشم به خیمه ها نگریست…» در چهارچوب در ایستادم. زیر گونه هایش خون نشسته بود؛ مانند چشم هایش. «حالت خوب ادامه مطلب…

امین

خاطره ی امروزِ مدرسه اش را با کلمات مختص به خودش برایم ترسیم می کند. اتفاقی بر اساس صداقتش. «چون راست می گی، صدات می کنم «ستوده شده ی راست گو!»» می خندد.پشت سیستم می نشیند. سرگرم مطالعه ی درس ها می شود. «اصلاً هر موقع به یه اسم صدات ادامه مطلب…

حُبّاً عَميقاً

شاید به اندازه ی «ستوده شده» در این دنیا نفَس کشیده بودم. دوازده، سیزده سال… سپیده دمِ بیست و یکم ماه مبارک، درباره ی شهید این سحر، فکر می کردم. این که مگر خدا او را خیلی دوست نداشت؛ چگونه اجازه داد که شمشیر بر فرقش بزنند!؟ چگونه راضی شد ادامه مطلب…

مشق عشق کن!

خدای منزه می دارد خود را را از حَمدِ حمدکنندگان به جز مخلَصین. ادب بندگی این است تو تسبیح گوی و به حمد که رسیدی، خدای را آن طور که خودش یادت داده است، حمد کن. مثل سُبْحانَ رَبِّی العَظِیمِ وَبِحَمْدِهِ همه ی موجودات زبان به تسبیح گشوده اند؛ ای ادامه مطلب…

إهدِنِی

می گویم: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و شُـما می گویی: اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيم هر روز و هر شب شُـما درخواست می کنی هِدایتـْ را و من هم! سمیعِ بصـیر می شنود و می بیند؛ تمایزِ طلبِ من و طلبِ شُـما را! کجـایِ مسیر بودن من و کجـایِ مسیر بودنِ ادامه مطلب…

خراب آباد

هبوط کرد. به خراب آبادی که گرسنگی داشت. تشنگی داشت. گرما زدگی داشت. برای صعود، هبوط لازم بود. با القای کلمات، او آسمانی شده بود. باید هبوط می کرد، باید از آن بهشت دل می کند. باید سختی می کشید تا می رسید به جنت بل رِضْوان من اللَّه. نه ادامه مطلب…

پس تو کجا بودی؟

«وَ اَللَّهِ إِنِّي أُحِبُّكَ!» «مَا أَنْتِ كَمَا قُلْتِ.» چگونه اثبـات کنم محبّتم را؟ چگونه بیان کنم ناتوانی ام را؟ اگر بر بینی ام ضربت بزنی…اگر تمام دنیا را بر سرم بریزی… تــمام دلواپسی ام بود… امامِ من، آن شبِ گور که از همه بریدم… او از شما گفت، از این ادامه مطلب…

پیچک صبر

آفتاب بعد از ظهر جمعه، شسته شده زیر باران دیروز و امروزِ اصفهان، با خیالی آسوده پاهایش را دراز کرده و هال را تا نیمه از آن خود کرده است.  و فکر زنی، تمام خیال مرا از آنِ خود کرده است.  آن روز که روبه رویم نشست. اولین بار بود ادامه مطلب…

نقابِ دنیـا!

گفتم. از همه چیز، از همه جا، از تمام احساسم، از تمام افکارم، از زوایایِ پیدا و پنهان قلبم. محبوس شدم در دنیایِ سکوتی که دیوارهایش از جنس نگاه بود. اشک را نهیب زدم… اکنون وقتش نیست! باز هم نگـاه بود و نگـاه. نقابِـ لبخند و روی چرخاندن به لیوان ادامه مطلب…

بِسمِـ اللَّـهِ الرَّحمـنِـ الرَّحيمـ

فرمود:«معناى سخنِ کسى که مى گوید «بسم اللّه» این است که یکى از نشانه هاى بندگى خداى عز و جل را بر خود مى نهم.» در صف محشر با نـام تو نامه ی عملَم را می گشایم به امیدی که بگویی داغ بندگیِ من را بر پیشانی اش چسباند؛ آن ادامه مطلب…