نه این که ندانم، یادم رفته است.

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

روی شکم دراز کشیده ام.  پاهایم را تکان تکان می دهم. 

نقاشیِ یک درخت با یک کلبه. با آب رنگ، رنگش می کنم.

تمام فکر و حواسم پیش خانوم معلّم است. انگار روبه رویم نشسته است و موهایم را نـاز می کند:«وای! چه خوشگل کشیدی!»

بـاید هر چه زودتر نقاشی را نشانش دهم.

می دانـم لبخند می زند و می گوید:«آفرین دختر گلم!»

نقاشی تمام می شود. کاغذ به دست می نشینم و خوب براندازش می کنم.

مامان بالای سرم ایستاده و نگاهم می کند:«بَـه بَـه! چه نقاشیِ خوشگلی!»

«اِه مامان! تویی.»

می خندد:«می دونی چقدر وقته دارم صدات می کنم؟!»

«حواسـم نبود. یعنی حواسـم به نقاشیم بود. یعنی خانوم معلّمِمون خیلی مهربونه. می دونم این نقاشیمو ببینه کلی ذوق می کنه. میگه چه خوشگل کشیدم.»

 

جنسِ غفلتـِ من از تو…

سرگرمی هایِ کودکانه…

تو را می دانَم… این که هَسـتی… امّا گـاه

یـادَم می رود!


5 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها