رَجائى عَفْوُكَ!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

چمباتمه می زنم کنـار راه آبِ آشپزخانه. آبِ کثیف را هدایت می کنم به چـاه و سرنگونی اش را نظـاره می کنم.

بسـامدِ پژواکِ عاقبت به شـری…

طلحه و زُبیر!

«این شمشیر بار‌ها اندوه را از چهره ی رسول خدا زدود.♦»

چـه فرجـام ملالت باری!

سر بلند می کنم و به روبرو خیره می شوم.

نکند گوش جـانم بشنود؛

«این چـادر بارها لبخند بر لبـان دختر رسول خـدا آورد.»

اگر قرار باشد عاقبت به شـر بشوم؟

اگر عذابِ من محنتِ غمِ فِراق باشد؟
فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِك؟

آخر چـرا؟ مگر من چـه کردم؟

من، تنها صدایت زدم…

بعد از نماز شعر خواندم و گریه کردم.

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم تو را
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

این تقاصِ سنگین، غرامتِ کدام نافرمـانی است؟

چرا نباید لمحه ی دادنِ جـان بگویم:«فزتُ وَرَبِّ الكعبة!»

در حد کنیزِ کنیزش! چرا؟

اَفَتُراكَ سُبْحانَكَ يا اِلهى!

أنـا أناديكَ يا رَبِّ!

مظلوم می شوم. سر به زیر می اندازم. قطره ی اشـک همراه با آبِ پلشت وارد راه آب می شود.

«هر چـه از دوست رسد نیکوست.»

سر بلند می کنم:

«اما آخر؛ یا الهی…یا الهی…رَجائى عَفْوُكَ!»

♦سخن امام علی در مورد زبیر بعد از کشته شدنش.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها