استخوان

راه می رود. می دانم می خواهد بگوید. نگاهش می کنم. هِی نگاهش می کنم. می نشیند. روبرویم می نشیند. می گوید. از همه چیز می گوید. می خواهد آرام شود. گوشه ی چشمش خیس می شود. دیگر نمی توانم. به بهانه ی خارش پیشانی دست روی پیشانی ام می ادامه مطلب…

آزاد مرد!

تمام هفتاد و دو تن سرشار از یک عالَم حرفند. یعنی در واقع حرف ندارند. وقتی وصفشان را می خوانی، می خواهی یک قطار حرف ردیف کنی و از آن ها بگویی. اما پا که توی گود می گذاری پا پس می کشی.نه! این کار من نیست. چقدر دورم از ادامه مطلب…

آمد!

دستم را از دستش رها می کند. دست می برد زیر لباس. با نخ قرمز سمت چپش یک دست کشیده شده است. نگاهم می کند: قشنگه؟ دست می کشم روی لباس. نرم است. زل زل نگاهش می کنم و سر تکان می دهم: آره می خندد:«اسم امام حسین هم روش ادامه مطلب…