آمد!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

دستم را از دستش رها می کند. دست می برد زیر لباس.
با نخ قرمز سمت چپش یک دست کشیده شده است.
نگاهم می کند: قشنگه؟
دست می کشم روی لباس. نرم است.
زل زل نگاهش می کنم و سر تکان می دهم: آره
می خندد:«اسم امام حسین هم روش نیست که بهش بی احترامی بشه.»

به مغازه دار نگاه می کند: آقا این لباس مشکی رو برای پسرم می خوام.
مغازه دار با لبخند، یا علی گو، از روی صندلی بلند می شود. جلو می آید.
نگاهش می افتد به مردی که پرچم سیاه را بالای سر در خانه اش نصب می کند.

نفسش را می دهد بیرون. زیر لب می گوید: محرم هم آمد.

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها