مهلت بده!

تسبیحش را از توی جیبم در می آورم. دانه دانه، مهره هایش را زیر انگشتان لمس می کنم. تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده! سر تکان می دهم؛ نه! هیچ گاه تشنه ی آبی نخواهم بود که لبـان اربابم را تَر نکرد. نامش در شبستان می چرخد و ادامه مطلب…

پسرِ ساقیِ کوثر

بر بالای بام رفت. تشنگی سوی چشمانش را کم کرده بود. به جمعیت نگاه کرد: «علی (علیه السلام) در بین شما نیست؟» «نه!» «کسی نیست که به ما آب برساند؟» خبر به گوش علی بن ابی طالب علیه السلام رسید. همراه حسنین علیهما السلام و جوانان بنی هاشم، مشکِ لبریز ادامه مطلب…

شبث یعنی عنکبوت!

به دنیا چسبیده بود و چونان عنکبوت می خواست دور تا دور دنیا را تار بتند. می خواست دنیا را از آنِ خود کند. اما نمی دانست خانه اش سست است و به کوچک ترین فتنه ای برباد می رود. آخرین دعوتنامه ی کوفیان به امام را امضا کرد. از ادامه مطلب…

بگریز!

  درِ خیمه را کنار زد. عبیدالله دستْ حايل چشمانش کرد. چراغ هدایت، صراط را به او نمایاند. گذشته ای پر از قصور و مرگی چنین هایل! « نفْسِ من به مرگ راضی نیست.» اسبش را پیشکش کرد. خورشید روی گرداند؛ اما دمادم از پرتو نورش طریق تابان بود: «ما ادامه مطلب…

ظهر عاشورا!

  مثل پارسال، مثل هر سال! سجاده اش پهن است و چادر گل گلیِ نمازش به سر. تسبیح در دست راست و زیارتنامه در دست چپ. یک دانه را می اندازد روی سر بقیه ی دانه ها. لبانش می جنبد. دور تا دور سجاده را طواف می کند. گاه کنار ادامه مطلب…

زود برگرد!

  طِرِماحِ شاعر! نامه ی امام علی علیه السلام را به معاویه می رساند. به عشقِ اهل بیت، شعرها می سراید. همراه امام حسین علیه السلام می شود. از بیراهه، شناسایِ راه کوفه می شود. -:«برای اهلم آذوقه می برم و به شما می پیوندم.» -:«زود برگرد!» برگشت. عصر بود. ادامه مطلب…

نفرین!

نامه ای برای اسقف نجران، تنها منطقه ی مسیحی نشین حجاز فرستاد. ابوحارثه نامه را خواند. آنان را به پرستش خدای یگانه یا پرداخت فدیه به حکومت اسلامی سفارش کرده بود. پس از خواندن نامه، شصت نفر از دانایان نجران، لباس فاخر بر تن، انگشتر طلا بر دست و صلیب ادامه مطلب…