مثل او
چادر روی سر میاندازد و جلوی آینهی قدی میایستد. زیرلب میخواند:«میدویدم همچو آهو، میپریدم از سرِ جو.»
چرخی میزند و میپرد روبهروی جانمازم. شیشهی عطر را از توی جانماز برمیدارد. درش را باز میکند و نفسش را محکم میدهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به جانمازم؟»
«بزن!»
«به، جانمازم چه خوشبو شد. چه عطریه؟»
«حرم امام رضا.»
شیشهی عطر را کنار مهر میگذارد. میرود جلوی آینه و شعر را از سر میگیرد. قیافهاش را اخمو و خندان میکند و صدایش را زیر و بم… ریز میخندد.
شیشهی عطر را توی مشت قایم میکنم. چشم میبندم. به دور از چشمم، یواشکی شیشهی عطر را نزدیک بینی میبرم.
بویش دماغم را پر میکند.
رواق دارالشرف!
روی فرش شش متری ِحرم، روبه قبله، شانه به شانهی هم نشسته بودیم.
قرآن را بست و بوسید. روی صورت گذاشت: «میرم زیارت و برمیگردم.»
«باشه. من همینجا هستم. کفشاتو بذار همینجا بمونه!»
«میخوای تو بری؟»
«نه. تو برو!»
خندید. رفت. سرْ عقب کشیدم. چندمتر مانده به ضریح، گوشهای ایستاد. زیارتنامه را جلوی صورت گرفت. میان آن ازدحام، تنها مینمود. سر بر دیوارِ مرمرین گذاشت. شانههایش به لرزه افتاد. موج جمعیت سدّ نگاهم شد.
وقتی که برگشت، چشمهایش پف کردهبود. صورتش قرمز بود. دستمال را توی جیب ژاکتش گذاشت. میخندید. کنارم نشست. عینکش را برداشت و با دستهی روسری، قطرههای جاماندهی اشک را پاک کرد.
شیشهی عطر را از صورتم دور میکنم. خاطرش در دالان ذهنم محو و کمرنگ میشود. دور و تاریک میشود. اتاق دور سرم میچرخد. آواز کودکانهی زندگی، گوشم را پُر میکند.
بغضِ توی گلو، قطرهای اشک میشود و روی گونه میافتد. دستهی روسری را بالا میآورم و روی اشک میکشم.
درست مثل او…