پاداش

صدای نفس‌های شمرده، خیالم را راحت‌کرد که خوابش عمیق شده‌است. کسی می‌دید، این‌طور گوشه‌ی هال خوابش برده، می‌گفت خواب چه وقته؟ دم غروب که خواب بده. این را بارها از خودش شنیده‌بودم. اما برای من که می‌دانستم از صبح چقدر کار کرده و خسته‌شده، شادی به همراه داشت. دلم می‌خواست ادامه مطلب…

پس از مرگ

نیمه‌شب است و ساعت دیواری، روی ساعت شش و چهل و پنج دقیقه توقف کرده‌است. و من می‌اندیشم؛ به لحظه‌ای که زمان برای من تمام می‌شود. باید تنها برای او و در راه او ، دل متأثر گردد. خدا از همه‌کس، بر همه‌کس مهربان‌تر و داناتر است. و من فقط ادامه مطلب…

اسراف

 باید ثمر دهم. با این همه اسراف، چگونه؟ باید شاخه‌های اضافی را هرس کنم.  این همه شاخ و برگِ بی‌سود،  تمام توانم را می‌گیرد. ابتدایش زیبا می‌نماید؛ لیک ریشه‌ها ضعیف می‌شود. شاخه‌ها می‌خشکد.  برگ‌ها زرد می‌شود و می‌ریزد.  تنه‌ی کهنه و خشکیده… فقط سوختی است برای در راه ماندگان. یا ادامه مطلب…

بدون نام

شبِ پیش بود. همه‌جا تاریک بود، به جز دیوار بلند روبه‌روی پنجره‌ که میمهانِ نورِ خانه‌ی بالایی شده‌بود. ناگاه به یاد آوردم او را، آن روز را، ساکت و کنجکاو، همه جا را نگاه می‌کردم. او هم لبخند به لب، دست پسرکی در دست، مرا. در خاطرم نیست، چه شد ادامه مطلب…

مثل او

چادر روی سر می‌اندازد و جلوی آینه‌ی قدی می‌ایستد. زیرلب می‌خواند:«می‌دویدم همچو آهو، می‌پریدم از سرِ جو.» چرخی می‌زند و می‌پرد روبه‌روی جانمازم. شیشه‌ی عطر را از توی جانماز برمی‌دارد. درش را باز می‌کند و نفسش را محکم می‌دهد تو: «به، چه خوش بوئه! نه شیرینه، نه تلخ. بزنم به ادامه مطلب…

این روزها

«هذا، وَ الْعَهْدُ قَریبٌ، وَالْکَلْمُ رَحیبٌ، وَ الْجُرْحُ لَمَّا یَنْدَمِلُ، وَ الرَّسُولُ لَمَّا یُقْبَرُ، اِبْتِداراً زَعَمْتُمْ خَوْفَ الْفِتْنَةِ، اَلا فِی الْفِتْنَةِ سَقَطُوا، وَ اِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَةٌ بِالْکافِرینَ؛ این در حالى بود که (از رحلت) زمانى نگذشته بود، و موضع شکاف زخم هنوز وسیع بود، و جراحت التیام نیافته، و پیامبر ادامه مطلب…

صَفْح

آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشه‌ی در، پته‌ی چارقدش را پهن‌ کرده‌است روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار می‌گذارد و یخ‌های وجودم ذوب می‌شود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانه‌‌ی خداست. دلم می‌خواهد سبکبال، همراهِ ذرات بی‌وزن  نور، از خودبی‌خود شوم و از ادامه مطلب…

شـجَره

برگ‌های درختِ توی باغچه، زرد شده‌است. گاه یکی از برگ‌ها، بی‌هیچ بهانه‌ای، از شاخه جدا می‌شود و رقصان پای درخت می‌افتد. این روزها، شاخه‌ی شجره‌ی طیبه، نحیف‌تر و رنجورتر شده‌است. میوه‌هایش غمگین‌ و دیده‌هاشان پر آب است. این روزها اهلِ‌بیت حضرت علی علیه‌السلام، همه دل تنگند. چند ماهی‌است که کَسانِ ادامه مطلب…

حرکت

راننده خانم است. نگاهم از روی عکسِ چسبانده‌شده بر روی شیشه‌ی جلو، به دستانش کشیده‌می‌شود. خشک و خشن است؛ حتماً چون من، زیاد ظرف برای شستن دارد. به عکس جوان نگاه می‌کنم. مرحوم… فامیلی‌اش با فامیلی راننده، یکی نیست؛ پس برادرش نیست. ماشین چندمتر جلوتر، وسط خیابان، خاموش می‌شود. بی‌تفاوت ادامه مطلب…

جنگ

نگاهش نگران است: «عمه گوشی تو بردارم؟» «بردار!» «عمه! اون برنامه ات که کره ی زمین توش بود کجاست؟» در قابلمه را می گذارم: «بگرد، پیداش می کنی.» تلویزیون روشن است. کنارش می نشینم. گوشی را جلوی صورتم می گیرد: «عمه فلسطین کجاست؟ پرچمش تو کتابمون بود. پیداش نمی کنم.» ادامه مطلب…

سهله

مشهد الرضــا علیه السلام مسجد گوهر شــاد بانویی عالمه و زیبـا که از همه ی تاریخ دل بُرد. جـای جـای مسجد چشم می گردانم. مسجد در حـال سـاخته شدن است. خـدا به باد می گوید: پوشیه اش را کنار بزن، بقیه اش با من. خـانه ی پیرزنی میان حیـاط مسجد. ادامه مطلب…

نعلمُ

رفت. در میان چند ده آدم، ما چهار نفر بودیم که «لانعلم منه الا خیرا» را به گونه ای دیگر می دیدیم. خودش، فرزندش، و ما دو نفرِ ایستاده روی پا، چند متر عقب تر از گودال حفر شده، بدون زمزمه ی این جمله. در دنیای سکوتی که میـان هیاهوی ادامه مطلب…

آرامستان

 باغ رضوانِ اصفهان و انبوهِ آدم ها. به امید یافتن مزارِ تازه، همه جا پرسه می زنیم. آهنگِ زیارت عاشورا.   نوحـه.  گریه ی سوزناک یک زن. گورهای خالی و آماده! بوی مرگ توی شامه ام می پیچد. صـدایِ زندگی! به سمتش سر می چـرخانم… پسرکی نوپا با کفش های صـدا ادامه مطلب…

دنیـا

«دل خویش را به یأس از تو قانع ساختم و از تو بازگشتم؛ چه یأس نیکوترین داروی طمع است. تو نیک بدان و من نیک دانم که از این پس دیگر کسی را به خدعه قانع نخواهم ساخت. یاد تو از دل و گوش و زبان خویش زدوده ام؛ پس ادامه مطلب…

زمان

زندگی پرسید: چرا به شما می‌گویند امام زمان؟ مگر نامتان مهدی نیست؟!  گفتم: شما امام ما انسان‌ها در این زمان هستید. تنها رهبر زنده‌ی ما. بعد گفت: برای این از پیش ما رفته‌اید که آدم بدها شهیدتان نکنند؟ مثل امام‌های قبلی؟ گفت: قایم شده‌اید؟ گفتم: آره! وگرنه آدم بدها شما ادامه مطلب…

داستان کودکان

بهانه ی نوشتن این متن، سلیقه های گوناگون است. آن یکی گفت: «از جان کریستوفر خوشم میاد.» روبه رویی اش ابرو بالا انداخت: «نُچ! خاطرات یک بچه بی عرضه، خوراک منه. مطمئنم بچه ها هم خیلی دوست دارن.» دستش را تکان داد و خیره نگاهش را روی صورت آن یکی ادامه مطلب…

خستگی

دست ها را سه بار تا گوش بالا می برم و هر بار الله اکبر می گویم. تسبیح به دست، ذکر حضرت مادر بر لب، پرده را کنار می زنم. آفتاب، دلگیر از ابرهایی که جلوی چشمانش را گرفته اند، بی رنگ و جان حیاط را پُر کرده است. کودکان ادامه مطلب…

میزان

«الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا؛ آنها که تلاش هایشان در زندگی دنیا گم (و نابود) شده؛ با این حال، می‌پندارند کار نیک انجام می‌دهند!»   چه بسیار کارهایی که انجام می دهیم و با آن به قول امروزی ها، حالِ دلمان خوب است؛ لیک ادامه مطلب…