حرکت

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

راننده خانم است. نگاهم از روی عکسِ چسبانده‌شده بر روی شیشه‌ی جلو، به دستانش کشیده‌می‌شود. خشک و خشن است؛ حتماً چون من، زیاد ظرف برای شستن دارد.
به عکس جوان نگاه می‌کنم. مرحوم…
فامیلی‌اش با فامیلی راننده، یکی نیست؛ پس برادرش نیست.
ماشین چندمتر جلوتر، وسط خیابان، خاموش می‌شود. بی‌تفاوت استارت می‌زند و گاز می‌دهد.
نکند پسرش باشد؟ نیم رخش را، از عقب دید می‌زنم. برای داشتن چنین پسری، کمی جوان است؛ امّا نگاهش خسته‌است، هم‌چون دستانش که فرمان را بغل کرده‌اند، هم‌چون لباس‌هایش که از سر تا پا، سیاه است.
سرعت ماشین که توی ترافیک کم می‌شود، صدای موتور خفه می‌شود و شیهه‌ی استارت، توی ماشین بلند می‌شود.
با مهارت ماشین را از پشت دیگر ماشین‌ها نجات می‌دهد تا خاموش نشود.
نگاهم را می‌اندازم بیرون. تصمیم می‌گیرم به جای غرق شدن در دریایِ خیال، به آدم‌ها نگاه کنم، به مغازه‌ها، به درخت‌ها.
بوی غذا و سر در رستوران‌…
آن روز، صلاة ظهر بود و هر دو گرسنه. از دور، هر رستورانی می‌دید، با دست اشاره می‌کرد و می‌گفت: «اِ! یه رستورانِ دیگه!»
پایش را فشار می‌داد روی گاز و با سرعت از کنارش رد می‌شد‌. وقتی تابلوی رستوران از دیدمان خارج می‌شد، سرعتش را کم می‌کرد: «کوش؟»
هر دو می‌خندیدیم.
عطر عدس‌پلویِ‌ مادرپز…
نمی‌توانم چنین عاقبتی را برایش متصور شوم. درست می‌شود، همه چیز. بخشیده می‌شود. او را می‌بخشند.
به گذشته‌ای ویران چشم می‌دوزم.
نمی‌شود. چگونه ویرانی‌ها را جبران می‌کند؟ چگونه آن‌ها را راضی می‌کند؟
همه‌چیز برایم پوچ می‌شود.
نه! این پوچی نیست. عجز و ناتوانی است.
انتقام از بدی‌ها بگیرم که چه بشود؟
سختی‌ نبینم که در کدام آسانی، سر بر بالین بگذارم؟
نگران از دست دادن‌ها بشوم که چه به‌دست آورم؟
چگونه جبران کنم و رضایت بگیرم؟
هم‌چون استغفارِ عاملٍ لک هاربٍ منک إليک؟!

این جا بازار است. معامله‌ی آدم است با الله.
هر جا سود نکرد باخت. سرمایه‌ی اصلی‌اش؛ عمری که در حال ذوب شدن و تمام شدن است. سودی هم در چنته‌اش نیست.
یا الهی! تو بی نهایتی و من چو ذره کوچکم…
دنیا دور سرم چرخ می‌خورد.
پسر بچه‌های ریش‌دار!
دختر بچه‌هایی، بچه به بغل، کلید و خریدِ خانه در دست!
همگی سرگرم خاله‌بازی.
مگر من نباید در مسیرِ الیک راجعون باشم؟!
پس اینجا چه می‌کنم؟ شیطان بر گُرده‌ام سوار و افسارم در دستش.
این راه که من را به خدا نمی‌رساند.
این راه که راهِ خانه نیست. چه غربتِ سنگینی!
مثل کودکی که راه خانه گم کرده، بغض می‌کنم.
دردی در گردنم می‌پیچَد. دیدِ چشمانم تار می‌شود. گویی شیطان افسار را تنگ‌تر کرده و بر چشمانم، چشم‌بند زده است.
«یا اباصالح! کجایید؟ این راه گم کرده، دست کوتاهش را به سویتان دراز کرده‌است.
لقد فقدتُ طريقي من العجز! أین أنت؟»

«عزیزم، پیاده نمی‌شی؟ مگه انتهای مسیر همین‌جا نیست؟»
زن سر چرخانده و مغموم نگاهم می‌کند.
لبخند زنان به نشانِ تأیید سر تکان می‌دهم: «تشکر خانوم!» دستگیره‌ی در را می کشم.

 

 

+الإمامُ عليٌّ عليه السلام: «المُتَعبِّدِ عَلى غَيرِفِقهٍ كَحِمارِ الطّاحونَةِ؛ يَدورُ و لا يَبرَحُ؛ كسى كه بدون فهم و شناخت عبادت كند، مانند خرِ آسياست كه پيوسته مى چرخد.»

بحار الأنوار : ١/٢٠٨/١٠


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها