مهلاًمهلا

خسته از گنـاه و پینه بسته ی گنـاهم! به تماشا نشسته ام این اسـارت را؛ پیوندِ نافرمانی و نفْسِ از نفَس افتاده ام! نَفیر سُـویدای دلـم، مهلاًمهلاست! أبوالأحـرار عَليْكَ مِنّي سـلام! یا سَـیدي! صـل من أجلي! آقایم برایم دعا کن!

درِ بهشت

کنارم می نشیند. اشکْ سرمه ی چشمش … نگاهم را به نگاهش می دوزم. «برای این که درِ بهشت رو به رومون باز کنن، باید بهشتی بشیم. مگه نه؟!» سر تکان می دهم:«اوهوم!» «یه بهشتی چطوریه؟… دورغ گو نیست. عصبی نیست… کینه ای نیست.» «اما تبری داره وا! تحمل ظالم…» ادامه مطلب…

صادقانه می گویم.

«گفتند محبت را نشانْ چیست؟گفت: آنکه به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نگیرد.» صادقانه می گویم؛ اگر میخواهمت برای سر به راه شدن است. برای دیدن لبخند مولایم علی در هنگام دادن جان! بی تو، جان دادنم در این تلبسوا الحق بالباطل را نمی خواهم. مولایم دروغ است ادامه مطلب…

معنا!

هوشنگ ابتهاج می گوید زبان برای بیان واقعیات خارجی است. درد را مثال می زند؛ «چطوری می خوای دردُ بگی؟!» وقتی می گویند عالَمِ دیگر فقط عالَمِ معناست… می اندیشم به صوَر عالم ماده، حتّی کلمات هم تصویرند…اصوات…هر آنچه با حواس پنجگانه می یابم؛ همگی صورتند. و اگر من در ادامه مطلب…

دوری

و گفت:«هر که از چیزی بترسد، از وی گریزد و هر که از خـدایْ ترسد، در او گریزد.» فَكَيْفَــ دوری ات را تحمّل کنم؟

رُدَّ عَلَیَّ…

دیگر ندیدندش. نه توی مسجد، نه توی بازار، نه توی راه، نه دم درِ خانه ی علی و زهرا… دیگر نشنیدند صدای قرآن شب تا صبحش را، نغمه ی حجازَش را… اما دلتنگش نشدند… سراغش را نگرفتند… حالا ای یوسفِ زهرا تو را ندیدم، اگر هم دیده ام نشناختم… اعتراف ادامه مطلب…

لاف

«و گفت: زبان، ترجمان دل توست و رویِ تو، آیینه ی دل توست؛ بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.» « لأَندُبَنَّک صَباحاً و مَساءً و لأَبکینَّ عَلَیک بَدَلَ الدُّمُوعِ دَماً؛ صبح و شب برای تو ناله می‌کنم و بجای اشک بر تو خون می‌گریم…» امتداد عذارم را ادامه مطلب…

هسته خرما!

اذان صبحِ مؤذن تمام! جُمعه و جَمع زمان و صاحبِ زمان! جمعِ من و فسق! یا رب مرا به حال خود وامگذار! بگذار هسته در دل خرما بماند! راضی به این جدایی مشو! با خورشید…باری فاسق هم راه را پیدا می کند. ای رحیم! ابر را از روی خورشید کنار ادامه مطلب…

حتّی اگر خیـــال است.

حتّی اگر خیـــال است این که هر نفَس مرا می بینی، می شنوی افکــارم را، رفتارم را، اصواتم را هر جا پای می گذارم، دست و پای دلم می لرزد. در خیالم، تو در توی صحبت هایم، نظاره های نهانی ام دلم غنج می زند، این که توجّهت به من ادامه مطلب…

مرآت

چشم و گوش از پلشتی ها می بندم. زبان به کام می کشم. غبـارِ مرآتِ دل پاک می کنم. آیینه ی دل رو به سـوی او… دست حایل، دزدانه می نگرم بازتابِ نورِ آسمان ها و زمین را! نیستی در برابر هستی مطلق… نقصـانِ من… تجلّیِ کـمال او است. إِنَّ ادامه مطلب…

جمعه

امروز باید برود سرکار… خب من هم به کارهای عقب مانده می رسم. می روم توی آشپزخانه. مادرم می گوید جمع و جور کردن ظرف ها و آشپزخانه مهم است. شستن ظرف ها دیگر کاری ندارد. فکری برای شام می کنم. دیر پز است و باید جا بیفتد. آماده می ادامه مطلب…

همان عزیزِ مهربانِ امین!

آن چه خالقم می خواهد که انجام دهم؛ مساوی است با انسانیت. مصداقش نبی خاتم است؛ همان عزیزِ مهربانِ امینِ عَزيزٌ عَلَيهِ ما عَنِتُّم حَريصٌ عَلَيكُم! اگر عاشق انسانیت شوم؛ از هیچ کدام از این اعمال دوری نخواهم کرد. ولع من برای به کاربستنِ تمامش، ناتمام است. بیزار خواهم شد ادامه مطلب…

زلفِ سیاهت!

جَعلَ الظُّلمَاتِ والنُّورَ ۖ سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح نورِ قرصِ قمرت، فلقِ سیاهی گیسوانت شد. اما من در خواب نوشین بامدادانم. من به گوشِ جانم یک طنین «أنا المهدی» بدهکارم! ثُمَّ الَّذِينَ كَفرُوا بِرَبِّهِمْ يَعدِلُونَ

کودکی غمگین!

سه ساعتی است که شب از نیمه گذشته است. ناله می کند. با فاصله های یکسان. تُن صدای یکنواخت. سرِ ساعت. مثل دیشب، مثل پریشب، مثل هر شب… در را باز می کنم. تکیه می دهم به چهارچوب. باد پرده را به صورتم می کشد. گوش می دهم. قیافه اش ادامه مطلب…

هزار تکه

آن شب دنبال خدا می گشت. دل نازکَش را شکسته بودند. لبِ تاقچه نشست. پرده را کنار زد.  به آسمان خیره شد: امشب آسِمون قرمزه. می خوام ببینم میشه خدا رو دید. أنا فی قلوبٍ منکسرة.  شاید آن شب، دل هزار تکه ی آن جوان حرَمش شد. و جوان قطره ادامه مطلب…

عاشقانه های سفیدِسفید!

به او عادت کرده بودم. هر روز می آمد و می نشست سر دیوار. درست روبروی پنجره. یا بهتر بگویم درست روبروی  بالکن خانه ی همسایه. یعنی صبح که پیدایش می شد توی باغچه غذا و آبش را می خورد و می نشست سر دیوار. گاهی وقت ها هم پرواز ادامه مطلب…

سفیدِسفید

چند روزی است که مهمان حیاط خانه مان شده است. سفیدِسفید با یک حلقه دور پایش. معلوم است صاحبی دارد. وقتی راه می رود بال هایش را نمیه باز رها می کند. نوک بال هایش روی زمین کشیده می شود. می پرد توی باغچه. غذا می خورد و آب. نمی ادامه مطلب…

عراق، نجف

کیفی به همراه ندارم و نمی دانم چرا مانتوها نباید جیب داشته باشد. شماره کفش را توی مشتم محکم نگه می دارم. توی صف تفتیش می ایستم. زنی عرب زبان شروع می کند به گرفتن صلوات . از نبی خاتم شروع می کند. انگار صدای صلوات جمعیت به عرش می ادامه مطلب…