سرتاسر سیاه پوشیده بود. بغل دست پنجره نشست. شیشه را تکیهگاه سرش کرد. بازتاب نیمرخش، در شیشهی اتوبوس، نجابت و لطافت محض بود. گونهاش گل انداخت: «پونزده سالم بود که مادرم فوت شد.» «چرا؟» «نارسایی ادامه مطلب…
زنگ سوم که خورد، صدایش پیچید توی گوشم. تنها بود. سوال هایی می پرسیدم که به بهانه اش تا دلش می خواهد حرف بزند. حرف رسید به پیری و مریضی. و به اولاد. گفت بچهی ادامه مطلب…
ماییم طرید و شَرید؛ لیک بی خبر از حــال خویش! دار غَرور ما را فریفته است؛ وگرنه یتیم آل محمد، از این مِحنت، قامتش گوی شده بود، نه اینکه سرگرم مَرَح و مَستی و مُستی. ادامه مطلب…