دعا را از حفظ میخوانم. یاد او میافتم. روی دوپا، کنارم نشست. دست چروکیده و پیرش را، روی سنگ گذاشت: «داییِ من بود.» به اسم حک شده روی سنگ سیمانی، برای بار چندم نظر انداختم؛ ادامه مطلب…
آبی آسمان، گواهی میداد که روز است. صبح بود یا چاشت، ظهر بود یا دم غروب؟ حیران بودم. گویی آسمان، زمینِ صحن را به آغوش کشیدهبود. ایستاده بر زمین، در دل آسمان، درست روبهرویِ گنبد ادامه مطلب…
با این که برگشت به گذشته، مزهی ذهنم را تلخ میکرد، نوشتم؛ ظاهر سایت، پس از چند سال، عوض شده بود. متن «دربارهی ما» را خواندم. آن زمان، متن مورد علاقهام بود؛ اما حالا به ادامه مطلب…