درِ بهشت

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

کنارم می نشیند. اشکْ سرمه ی چشمش …
نگاهم را به نگاهش می دوزم.
«برای این که درِ بهشت رو به رومون باز کنن، باید بهشتی بشیم. مگه نه؟!»

سر تکان می دهم:«اوهوم!»

«یه بهشتی چطوریه؟… دورغ گو نیست. عصبی نیست… کینه ای نیست.»

«اما تبری داره وا! تحمل ظالم…» نفسم را بیرون می دهم، سنگین.

لبخندش پاک نمی شود: « مهربونه. فرشته اس… از فرشته بالاتره… چقدر ما دوریم از بهشت… از بوی بهشت.»

ترس وجودم را می گیرد.

نجوایش را می شنوم:«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ…»

«حالا چرا اینقدر بسم الله می گی؟»

متبسم است:« از این جمله امیدوار کننده تر می خوای؟!»


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها