عراق، نجف

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

کیفی به همراه ندارم و نمی دانم چرا مانتوها نباید جیب داشته باشد. شماره کفش را توی مشتم محکم نگه می دارم.

توی صف تفتیش می ایستم. زنی عرب زبان شروع می کند به گرفتن صلوات . از نبی خاتم شروع می کند. انگار صدای صلوات جمعیت به عرش می رسد. با امام غایب ختم می کند.

مو به تنم سیخ شده است و خون زیر پوستم دویده است. گاه بین شلوغی برمی گردم و نگاهش می کنم. دست کودکی در دستش است.

برایش از ته دل دعا می کنم.

خوب من را می گردند. چیز مشکوکی پیدا نمی کنند. پرده را کنار می زنم و وارد صحن می شوم.

یاد شماره ی کفش می افتم. دستم خالی است.

توی سرم خالی می شود. تا حالا این جا نیامده ام. بر می گردم و به زبان فارسی حالی یکی از زن های مفتش می کنم که توی شلوغی شماره ام افتاده است.

نصفه نیمه حرفم را می فهمد. با اشاره اش می روم توی اتاق کناری. زنی عرب زبان چیزهایی سر هم می کند. از «متاکدا» گفتنش می فهمم شماره را پیدا کرده است و می گوید مطمئنی. من هم سرم را تکان می دهم و می گویم: «آره.» اشاره می کند.شماره روی تاقچه است. مثل بچه ها می دوم سر تاقچه و شماره را برمیدارم.

.وارد صحن می شوم. نگاه می کنم. باور نمی کنم این جا حرم مولا است. پر از سکوت می شوم

موقع نماز ظهر است. مبهوت کنار زنی عرب می نشینم. دختری می بینم. ایرانی است. مهر را می بوسد و از جا برمی خیزد. نگاهش می کنم و می گویم: سلام. ناودون طلا کجاست؟

نیم خیز سرش را کج می کند و نگاهم می کند. لبخند بر لبش می نشیند: بار اولته.

سرم را مثل بچه ها تکان می دهم: اوهوم.

با دست به پشت سرم اشاره می کند و می گوید: التماس دعا دارم. با لبخند جوابش را می دهم و سر می چرخانم.

ناودان طلا. کلی زن زیرش مشغول نماز هستند. از ارتفاعش دلم هری می ریزد. می روم کنار زن ها. سرم را بالا می گیرم. درست زیر ناودان ایستاده ام. چشمانم را می بندم. به یاد می آورم:

«به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حقّ عمّه ام حضرت زینب سلام الله علیها قسم دهند که فرج را نزدیک گرداند.»

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها