عاشقانه های سفیدِسفید!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

به او عادت کرده بودم. هر روز می آمد و می نشست سر دیوار. درست روبروی پنجره. یا بهتر بگویم درست روبروی  بالکن خانه ی همسایه.

یعنی صبح که پیدایش می شد توی باغچه غذا و آبش را می خورد و می نشست سر دیوار.

گاهی وقت ها هم پرواز می کرد و می رفت و بعد از نیم ساعت بر می گشت.

آن روز مثل همیشه آمد. غذایش را خورد، اما سر دیوار ننشست. رفت. 

چند دقیقه  نگذشت که صدای بال زدن هایش را شنیدم. از پنجره نگاه کردم.

کبوتر دیگری کنارش بود. سفید با سینه ای خاکستری رنگ. کنار هم روی دیوار بلند خانه ی همسایه نشستند. کمی به بالکن خانه ی همسایه ی بالایی نگاه کردند و پرواز کردند و رفتند.

صدای زنگ در خانه آمد. خانم همسایه ی طبقه ی بالا بود. تعارف کردم.

آمد تو:«ما کبوتری داشتیم، سینه خاکستری. از این کاکل به سرها. یک کبوتر سفیدسفید پیدایش شده بود. شبها می آمد و کنار قفس کبوتر ما می خوابید. وقتی برایش دانه می ریختیم نمی خورد. فقط توی قفس را نگاه می کرد. کبوتر خودمان هم هی نوک می زد به قفس. گلویش را باد می کرد و بق بقو می کرد. تا این که امروز دیدم سفیدسفید نشسته روی نرده تراس و برُ و بر سینه خاکستری را نگاه می کند. مثل همیشه در قفس را باز کردم تا آبش را عوض کنم. اما سینه خاکستری از قفس بیرون آمد و با سفیدسفید رفتند. شما ندیدیدشان؟ این جا نیامدند؟»

زن همسایه ایستاده بود و از پنجره آسمان را دید می زد.

فهمیدم که دیگر سفیدِسفید را نخواهم دید.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها