پاداش

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

صدای نفس‌های شمرده، خیالم را راحت‌کرد که خوابش عمیق شده‌است.
کسی می‌دید، این‌طور گوشه‌ی هال خوابش برده، می‌گفت خواب چه وقته؟ دم غروب که خواب بده.
این را بارها از خودش شنیده‌بودم.
اما برای من که می‌دانستم از صبح چقدر کار کرده و خسته‌شده، شادی به همراه داشت.
دلم می‌خواست وقتی از خواب بلند می‌شود، نگرانی نداشته باشد. هی نگوید: «وای! کارام موند. چرا خوابم برد؟ چرا بیدارم نکردی؟» ظرف‌ها را آرام و یکی یکی توی سینی چیدم. دو طرفش را گرفتم و ایستادم. سینی برایم کمی سنگین بود. قدم‌هایی شمرده، سینی را بالا گرفتم و از زیرش جای پایم را پاییدم.
لبه‌ی سینی را روی سینک گذاشتم و با دو دست هلش دادم، تا کامل روی سینک برود. طرف سنگین سینی، چپ شد و بشقاب‌ها افتاد کف آشپزخانه.
دستانم روی گوش‌هایم، نگاهم روی سینی و تکه‌های بشقاب‌ها می‌گشت تا رسید به ورودی آشپزخانه.
با چشمانی خواب آلود، دستش را به ستون تکیه داده‌بود: «از جات تکون نخور! ممکنه بره تو پات.»
دمپایی‌ها را تکان داد و به پا کرد. با قدم‌های بلند و شمرده، یک قدمی من ایستاد. دستانش را زیر بغلم زد و یا علی‌گو از جا بلندم کرد:«چه‌ سنگین شدی!» با قدم‌های یکی در میان رسید دم ورودی و من را گذاشت توی هال: «برو اون طرف! این طرف نیا! برو!»
با جارو دستی تکه‌های بزرگ را جارو کرد و بعد هم صدای جارو برقی و کشیده شدن خرده‌های بشقاب‌ها توی جارو، بلند شد.
تکیه‌ام را به ستون دادم. تازه پیشانی‌ام از اپن بالا زده‌بود. به کف آشپزخانه خیره ماندم. همه‌جا تمیز شد؛ اما سر بلند نکردم.
روبه‌رویم ایستاد. سینی توی دستش بود. با دو استکان چای کوچک:«حالا چای دم کشیده. خواب می‌موندم، سیاه می‌شد. بگیر ببر تا منم بیام با هم بخوریم.»
«گفتم از خواب که بیدار شدی، ببینی ظرفا رو شستم خوشحال بشی؛ ببخشید مامان!»
سینی را به آرامی روی دستانم گذاشت: «خواب دم غروب خوب نیست.» فهمیدم این را برای دل من می‌گوید. همان‌جا ایستادم. از توی کابینت، جعبه بیسکویتِ مادر را کنار استکان‌ها گذاشت: «این دفعه می‌تونی بیسکویتا رو بریزی توی چاییت. همون طوری که دوست داری؛ اما رو فرش نریزیا!»
«باشه!» سینی را گذاشتم کنار بخاری؛ اما خجالت نمی‌گذاشت بیسکویت را فرو کنم توی چای و هی تکانش بدهم که تا کمر استکان پر شود از بیسکویت خیس خورده و بعد مامان بگوید:«چرا اینجوری می‌خوری؟ حالم به هم خورد!»
این بار خودش بیسکویت را انداخت توی استکان کوچکم و خندید.

 

از ماه مبارک دوازده روز گذشت و چه دیر بیدار شدم. صدای شکستن‌هایم، صدای پلشتی‌هایم…. وَقرِ گوش دل، خوابم را سنگین کرده‌بود.

اکنون بگویم
«وَ مِنْ أَلْسِنَتِنَا صِدْقُ الِاعْتِذَارِ، فَأْجُرْنَا عَلَى مَا أَصَابَنَا فِیهِ مِنَ التَّفْرِیطِ؛ در زبانمان، عذر صادقانه قرار دارد، بر این اساس در برابر تقصیر و تفریطی که در این ماه گریبان‌گیر ما شد، پاداشی عنایت کن!»

نادیده می‌گیری؟ می‌بخشی؟ از امام سجاد علیه السلام آموختم… بر همه‌ی کوتاهی‌ها و ذنب‌هایم پاداش می‌دهی؟
یا الهی! کیف أقطع رجائی منک!


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها