هجوم تاریکی!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

پاری وقت ها دلم برای خودم می سوزد. دلم می خواهد برایش بزنم زیرِ گریه. برای خودم بخوانم:

دلم را برایت سرودم.

اما دورم شلوغ است و باید بخندم. دلم می خواهد بعد از نماز، نشسته توی سجاده بخوانم:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز

خسته، ستون فقراتم شکسته زیر بار گناهانی که لذتش هنوز زیر دندانم است و منتظرم تا چشمت را دور ببینم.

لیک… تو هستی… هر زمان… هر مکان

زندگی کنارم می نشیند. نگاهش به نگاهم: چرا گریه می کنی؟

_دلم تنگ شده؟

_برا کی؟

سر تکان می دهم.

یک آنْ بزرگ می شود. هیچ نمی گوید. سرش را به تسبیح فیروزه ایِ آرام گرفته کنار مُهر، گرم می کند.

همه جا تاریک می شود. دستانش دور بازویم می پیچد: وای!

_نترس! برق رفت.

_ اِ… نگا… تسبیحت شب رنگه، دونه هاش پیداس. ببین برق می زنه.

چشمم به تاریکی عادت می کند، درست مثل قلبم. میان هجوم تاریکی، معصومیتش از توی چشمانش پیداست.

قلبم در هجوم تاریکی، حَسنات را می شناسد.

لیک به تاریکی عادت کرده است.


5 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها