کودکی غمگین!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

سه ساعتی است که شب از نیمه گذشته است.

ناله می کند. با فاصله های یکسان. تُن صدای یکنواخت. سرِ ساعت. مثل دیشب، مثل پریشب، مثل هر شب…

در را باز می کنم. تکیه می دهم به چهارچوب. باد پرده را به صورتم می کشد. گوش می دهم. قیافه اش توی خیالم صورت می گیرد.

کودکی است غمگین.

چرا ناله می کنی؟ خانواده ات را گم کرده ای؟ تو کجا، این جا کجا؟ این جا شهر است بچه جان! پرواز کردی و از خانه ات دور شدی. حالا راه خانه را گم کردی؟ نمی دانی توی این تنهایی و غربت چه کنی؟ نکند پرهایت رنگ دندان هایت شود و مادرت را نبینی!؟

حتماً می گویی من که دندان ندارم! یا اینکه می گویی مطمئنم الان مادرم جنگل به جنگل و شهر به شهر دنبال من است.

می گویی می دانم پیدایم می کند. اصلاً برای همین می خوانم. صدایم را می شناسد. دنبالِ صدا را می گیرد و …

دیگر صدای ناله هایش را نمی شنوم.

فردا شب! سرِ ساعت. صدای سکوت شب. در را باز و گوش تیز می کنم. باز هم آوارِ سکوت.

مادر، او را پیدا کرده است.

 صدایِ همسایه ی جدید


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها