جمعه

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

امروز باید برود سرکار…

خب من هم به کارهای عقب مانده می رسم.

می روم توی آشپزخانه. مادرم می گوید جمع و جور کردن ظرف ها و آشپزخانه مهم است. شستن ظرف ها دیگر کاری ندارد.

فکری برای شام می کنم. دیر پز است و باید جا بیفتد. آماده می کنم و می گذارم روی گاز. شعله را کم می کنم تا شب توی سر و کله ی خودش بزند.

ظرف ها را جمع می کنم. از تنبلی ظرف های دیشب را هم نشستم. مهمانِ دیشب هم تعداد ظرف ها را   بیشتر کرده است.

دستکش  به دست  شروع می کنم به شستن. حالا نوبت اپن و روی کابینت است. رویش را دستمال می کشم و مرتب می کنم. در یخچال را باز می کنم. تمییز است. با دقت نگاه می کنم و با دستمال مخصوص تمییزترش می کنم.

مادرم می گوید برای دیوارها یک دستمال. برای روی کابینت ها یک دستمال و یخچال یک دستمال.

کف آشپزخانه را می شویم. دستکش را در می آورم. انگشتش سوراخ شده. باید عوضش کنم. دست ها را با مایع دستشویی می شویم و کِرِم می زنم.

سفره ی هفت سین را جمع نکرده ام؛ چون عده ای هستند که عید به مسافرت رفته اند و بعد هم سفارش کرده اند که حتماً می آییم.

همه اش را جمع می کنم. از توی میوه های شسته ی عید که قرار بوده بیایند و آن روز نشدکه بیایند، یک سیب بر می دارم و می گذارم توی بشقاب. باید در روز حتماً یک سیب  بخورم.

گزها توی یخچال است. دلم نمی آید شب ها با چای بخورم. می گویم بگذار بماند برای مهمان ها. بالاخره تا عید سال دیگر پیدایشان می شود.

به گل های توی حیاط آب می دهم. غنچه کرده اند. گنجشگ ها و قمری ها منتظرند تا بروم توی خانه و بیایند آب و غذایی که برایشان ریخته ام بخورند.

باد می زند زیرلباس های روی بند. یاد چیزی می افتم… جمعه…

مادرم می گوید جمعه باید آراسته تر باشی. خودت، خانه ات…

ناهار را کمی بیشتر می پزد. می گوید شاید مهمان بیاید. سر سفره یک قاشق به دهان می گذارد و هی چشم می دوزد به در. بشقاب اضافی را آماده گذاشته.

می گوید: «خدا را چه دیدی!  شاید این بار ناهار را با ما بخورد… .»


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها