صَفْح

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

آفتاب در این سرمای پاییزی، از شیشه‌ی در، پته‌ی چارقدش را پهن‌ کرده‌است روی فرش اتاق. گویی سیاهیِ قلبم، پا به فرار می‌گذارد و یخ‌های وجودم ذوب می‌شود. انگار این نور و گرما، تلألویی از مهربانیِ مادرانه‌‌ی خداست. دلم می‌خواهد سبکبال، همراهِ ذرات بی‌وزن  نور، از خودبی‌خود شوم و از روزنه‌های لابلای در و پنجره فرار کنم. بروم توی آسمان.
یاد روزی در خاطرم جان می‌گیرد. آن‌روز، مادر به مدرسه آمده‌بود. در چهارچوبِ درِ دفتر، روبه‌روی خانم معلم ایستاده‌بود. خانم معلم  می‌گفت. به سمتش رفتم.
معلم نگاه از مادر گرفت و به نگاهم لبخندی شیرین زد: «دخترتان شاگرد خوب و زرنگ من است.»
دست در دستِ‌ بخشنده‌ی مادر که به سمتم دراز شده‌بود، قفل کردم. در فکر فرو رفتم، که این حقیقت است یا لطف و مهربانیِ خانم معلم که به شفاعتِ مادر، شیطنت‌هام را ندید گرفته است.
حال گاه خود را در برابر الله، همان کودک می‌بینم.
امیددارم که در صحنه‌ی‌حشر، نامه را به صَفح، در دست‌ِراست من بنهد؛ چرا که خود در قرآن کریمش فرمود:

«..و لیعفوا و لیصفحوا الا تحبون ان یغفر اللّه لکم...آن‌ها باید عفو کنند و چشم بپوشند؛ آیا دوست نمی‌دارید خداوند شما را ببخشد؟!»

و زینت عابدانش، او را نزدیک خواند:

«أنَّ الرّاحل إلِیك قَرِیبُ المَسافَه»
مسافت بسیار نزدیك است؛ چرا که رحمة‌للعالمین فرمود:

«قالَ اللّه‌تعالى: يا بنَ آدَمَ، قُمْ إلَيَّ أمشِ إلَيكَ، و امشِ إلَيَّ اُهَروِلْ إلَيكَ؛ خداوند متعال فرمود: اى فرزند آدم! براى آمدن نزد من از جا برخيز، سوى تو مى آيم. به سوى من قدم زنان بيا من، دوان دوان سويت مى آيم.»

اگر دست در دست شفیعانت، گام‌هایم را به سویت بردارم؛ چونان ذرات رقصان نور، اوج می‌گیرم. از همه‌ی حجاب‌ها گذر می‌کنم. می‌روم به آن‌جا که نه خوفی هست و نه اندوهی. همگی سُرور است و اَمْن.

 

یا الهی! بِحُجَّتِک

إدخِلني فِي ٱلجنَّة!


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها