نعلمُ
رفت.
در میان چند ده آدم، ما چهار نفر بودیم که «لانعلم منه الا خیرا» را به گونه ای دیگر می دیدیم.
خودش،
فرزندش،
و ما دو نفرِ ایستاده روی پا، چند متر عقب تر از گودال حفر شده، بدون زمزمه ی این جمله.
در دنیای سکوتی که میـان هیاهوی دیگران گم شده بود.
او بدهکار رفت و
ما طلبکار ماندیم…!