جنگ

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

نگاهش نگران است: «عمه گوشی تو بردارم؟»
«بردار!»
«عمه! اون برنامه ات که کره ی زمین توش بود کجاست؟»
در قابلمه را می گذارم: «بگرد، پیداش می کنی.»
تلویزیون روشن است. کنارش می نشینم.
گوشی را جلوی صورتم می گیرد: «عمه فلسطین کجاست؟ پرچمش تو کتابمون بود. پیداش نمی کنم.»
با انگشت کره ی زمین را می چرخانم: «ببین! اینهاش، اینجاست.»
صفحه ی گوشی را سمت خودش می برد: «آره، پرچمش همین بود.»
سرم را کج می کنم. کره را کمی تکان می دهم: «اینم ایرانه.»
«پس از هم دیگه دورَن.»
نگاهش می کنم: «می ترسی؟»
«آخه تو تلویزیون می گه توش جنگ شده. گفتم یه وقت موشکاشون نخوره تو ایران.»
«مگه الکیه!؟»
انگشت روی صفحه ی گوشی می گذارم و کره را کمی تکان می دهم: «ببین این عراقه. چسبیده به ایران. چند سال پیش که تو خیلی کوچیک بودی، توش جنگ بود. ما هیچی نفهمیدیم.»
«آهان.» ساکت، نگاه نگرانش را می دهد به تلویزیون.

 

این جمعه هم گذشت.
یا الهی! کودکان بی پنـاه و ترسـان را دریاب!
دیگران را به گنـاه ما گرفتار نکن!
به گریه های این کودکان، بقیه ی غیبت را بر ما ببخش!

چگونه جواب دهم ناله های کودکان را…

تپش بی امان قلبهای کوچکشان را…

که من با گناهانم، بدمستی هایم، آمـدنت را به تعویق انداخته ام.
چقدر بار بر روی شـانه هایم سنگین است.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها