بدون نام

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

شبِ پیش بود. همه‌جا تاریک بود، به جز دیوار بلند روبه‌روی پنجره‌ که میمهانِ نورِ خانه‌ی بالایی شده‌بود. ناگاه به یاد آوردم او را، آن روز را، ساکت و کنجکاو، همه جا را نگاه می‌کردم. او هم لبخند به لب، دست پسرکی در دست، مرا.
در خاطرم نیست، چه شد که شماره‌‌ی تلفنم را به او دادم.
در خاطرم نیست، چه شد که از وضعیت جسمی‌اش گفت و هر دو می‌دانستیم این نشانه‌ای حتمی از سرطان است.
اما هیچ نگفتیم و چشم در چشم هم خیره ماندیم.
با نگاه، به مردی با موی سفید، نشسته روی صندلی کنار در اتاق، اشاره کرد. پدرش بود. برای درمان پا دردش به پیش دکتر طب سنتی آمده‌بود و او همراهش شده‌بود.
پرسیدم از خودش چیزی به دکتر می‌گوید.
گفت پدرش هم چیزی نمی‌داند. حتی همسرش. می‌خواست کسی نفهمد.
گفتم:«این‌طوری که نمی‌شه!»
دست کودکش را محکم فشرد و به خود چسباند. لبخند و ترس در چهره‌اش توأمان بود. لبان خشکش را با زبان خشکیده‌اش، تر کرد.
از آن‌روز گاه پیامی می‌داد و از حالش می‌گفت. آخرین پیامش در پاسخ سوالم این بود که هنوز کسی از بیماری‌اش باخبر نشده است و علائمش همان است که بود.
دیشب یادم آمد؛ این‌که چندسالی است که از پیام‌های گاه به گاهش خبری نیست.
دیوار روبه‌رو از نور بی‌نصیب شد و چشمان من بی‌فروغ.
در آن تاریکی حمد خواندم برای آن زن جوانی که دخترِ پدرش بود، مادر پسرش بود،
به نیت شِفا. سپردمش به خدا.
نه شماره‌ای دارم از او و نه نام و نشانی.
همه هر چه هست، خاطر همان روز است.
خدایا به سلامت دارش!

دسته‌ها: دست نوشته

0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها