استخوان

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

راه می رود. می دانم می خواهد بگوید. نگاهش می کنم. هِی نگاهش می کنم.

می نشیند. روبرویم می نشیند. می گوید. از همه چیز می گوید. می خواهد آرام شود.

گوشه ی چشمش خیس می شود. دیگر نمی توانم. به بهانه ی خارش پیشانی دست روی پیشانی ام می گذارم.

چشمها را زیر دست قایم می کنم.

می آید. اشک ها پشت سر هم می آید.

مادرم توی آشپزخانه بی حرکت ایستاده و نگاهمان می کند.

گریه اش بی امان می شود. حرفش را ناتمام می گذارد و می رود.

مادرم می گوید: «به گریه انداختیش.» از آشپزخانه بیرون می آید و رو به رویم می نشیند. 

هق هقم را توی گلو خفه می کنم.

مادر می گوید. گریه ام صدا دار می شود.

می گویم: کبر باید از دل انسان ها برود. نگران عزیزانت نباش. بگذار کم کم زیر بار سختی ها کمر خم کنند.

بهتر از این است که یک مرتبه صدای خرد شدن استخوان هایشان را بشنویم.

مادرم دستهایش را روی صورتش می گذارد و سر تکان می دهد.

 

دیدن  شکسته شدن آدم ها اذیتم می کند. قلبم را درسته و یک آنْ از جا می کند.

اما خدا است و خدایی اش. او می داند و می شناسد آفریدگانش را.

+«یا ابا ذر! مَنْ مَاتَ وَ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ مِنْ کِبْرٍ، لَمْ یَجِدْ رَائِحَةَ الْجَنَّةِ إِلَّا أَنْ یَتُوبَ قَبْلَ ذَلِکَ؛ اگر به قدر سنگینی ذره‌ای در دل انسان کبر باشد و با آن حالت بمیرد، بوی بهشت را درک نمی‌کند.»

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها