پیچک صبر

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

آفتاب بعد از ظهر جمعه، شسته شده زیر باران دیروز و امروزِ اصفهان، با خیالی آسوده پاهایش را دراز کرده و هال را تا نیمه از آن خود کرده است. 

و فکر زنی، تمام خیال مرا از آنِ خود کرده است. 

آن روز که روبه رویم نشست. اولین بار بود که می دیدمش. دست بر قلبم گذاشت. لبهاش می جنبید. ملتمسانه گوش تیز کردم. سوره ی عصر…. و تواصوا بالصبر.

قلبم آرام شد.  تنها آرزویم  بقای آهنگ زیرِ سوره تا آخرین نفَس  در گوش و آرامش همیشگی قلب و پیچیدن گیاهِ صبر بر جانم بود.

 دیگر بار که دیدمش بی اراده به سویش دویدم. تنها می خواستم بگوید. لبخند بر لب، دستخطِ چشمانم را خواند. گفت و  آرام شدم.

دیگر ندیدمش. 

از مادربزرگ درباره آن زنی که تمثالِ بهشت بود برایم، پرسیدم. 

گفت که شوهرش در جنگ شهید شد و یکی از پسرهاش توی کارخانه… توی دستگاه … 

حالا او تنها یک پسر دارد و لبخندی بر لب و یک سبد بذرِ پیچکِ صبر  که با قلبی خونین در این دار سختی در قلب های ناآرام می کارَد.

گیاهی که آبیاری اش با خونِ دل است.


5 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها