نقابِ دنیـا!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

گفتم. از همه چیز، از همه جا، از تمام احساسم، از تمام افکارم، از زوایایِ پیدا و پنهان قلبم.

محبوس شدم در دنیایِ سکوتی که دیوارهایش از جنس نگاه بود.

اشک را نهیب زدم… اکنون وقتش نیست!

باز هم نگـاه بود و نگـاه.

نقابِـ لبخند و روی چرخاندن به لیوان آب.

«حالا که دنیامون اونی نشد که می خواستیم، بیا تموم سعیمون رو بکنیم تا آخرتمون آباد بشه!… باشه؟»

روی چرخاندم. خیره در نگاهش… نکهتی از بهشت تو در توی آتشْ باد دنیایِ برزخی ام!

نگاهش نقْب زد به دریای پر تلاطمِ دلم.

خیزابِ امید، موج های خوف و غم را با خود برد.

صحبت از وصـال بود. دلم قـرار گرفت. لبـم خندید.

سر تکان دادم: پس بگیر دسـتِ این دلِ از پا افتاده را!

 

+نشانه عبرت انگيز بودن دنيا آنکه آدمی پس از تلاش و انتظار تا می رود به آرزوهايش برسد، ناگهان مرگ او فرا رسيده اميدش را قطع می کند، نه به آرزو رسيده و نه آنچه را آرزو داشته باقی می ماند.نهج البلاغه؛ خطبه 114.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها