تنها

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

توی اتاق نشسته بودم.
صدای روضه می آمد و گاه صدای گریه.
صدای گریه…
«گفتند به خیمه ها حمله کنید و
امام مهربان در گودال قتلگاه …
با گوشه ی چشم به خیمه ها نگریست…»
در چهارچوب در ایستادم. زیر گونه هایش خون نشسته بود؛ مانند چشم هایش.
«حالت خوب نیست؟»
سر تکان داد:«نه!»
«حس می کنی تنهایی؟»
«آره!»
«ما باید بفهمیم که تنهاییم… خدا این گونه خواسته. می خواهد خودش برای ما باقی بماند. امام در گودال چه زمزمه کرد؟ لا معبود سواک… یا غیاث المستغیثین! باید خدا را به دست آوریم. ما نیازمند مطلقیم و او بی نیاز مطلق. باید دائماً بر ما بتابد و ما چون گل آفتابگردان رو به سوی او بگردانیم؛ وگرنه رشدی نخواهیم داشت. دنیا محل هجران بعد از وصل ها است. همه چیز و همه کس از ما جدا می شوند و ما می مانیم… تنها… تنها!»


اَللّهُمَّ ارْحَمْ غُرْبَتَی وَصِلْ وَحْدَتَی
خدایا رحم کن بر غربتم  و برهان من را از تنهایى 

 


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها