عِشْقْـ

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

به کمک قرص و پارچه نم دار، تب فروکش کرد و دردِ سر بی جان شد و دیدگان باز.
وضو گرفتم و دست ها را به بستن قامت، کنار گوش ها گذاشتم. زندگی پهلویم ایستاد: «نمازمو نخوندم که با تو بخونم عمه.»

بی اراده در دل زمزمه کردم:

يَا عِمادَ مَنْ لَاعِمادَ لَهُ، وَيَا ذُخْرَ مَنْ لَاذُخْرَ لَهُ، وَيَا سَنَدَ مَنْ لَاسَنَدَ لَهُ، وَيَا حِرْزَ مَنْ لَاحِرْزَ لَهُ…

پس از ده سال!

آن روزِ تلخ که نجوای «یا عماد» آن مرد را شنیدم و نخواندمش تا آن تیره روز در خاطرم بمیرد؛
اما حالا، خورشیدِ خاطرات بر جزء جزء آن روز تابید و
عجیب که
چه محبّتی در دل خروشید! چونان زمانی که در خلوت هامان به نام می خواندمش و سیل اشک روان بود.
آن هم پس از دو سال… پس از آن شبِ گور که برایم ناشناس شد و رودرویش همسانِ مجسمه ای سرما زده ایستادم…نه؛ به زانو افتادم.

_يا مُحْسِنُ قَدْ اتاكَ الْمُسى‏ءُ.

زندگی سر بلند کرد و نگاه پرسشگرش را به نگاهم دوخت. لبخند زدم. به بزرگی خواندمش و مُحرِم شدم.
زندگی از پی ام قامت بست و به تکرار کلماتی که می شنید، ایستاد.

پنداری این عشق، از نو حیات یافته و در هامونِ تفتیده دل، جوانه زده است.

بارِ روی شانه برای نفَسی برداشته شد که، بی گمان با عِشْقْ چه میسّر می شود همه چیز؛
از نفْس بگریزم و آن کنم که او را خوش آید …

لیک…آه … که عشق آسان نمود اول؛ ولی افتاد مشکل ها


1 1 رای
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها