بهارنارنجِ توی باغچه
بهارنارنجِ توی باغچه باز گل داده است. بادِ مهربانِ بَهاری رایحه ی عشوه گرش را هُل داده است توی اتاق.
مرگِ مؤمنانه عجبـْ آفریده ی مست کننده ای است.
رهایی از خود و ذوب شدن در برِ یـار…
شکرخندِ لَمحه ی وصال…
امروز
خوفِ از تلخْـ نگاه فرزندِ منتقمش، مرا آن سویِ بوته گُلی گم کرد. با دستـاری سفید، رخسارش را نهان کرده بود.
در حسرت دیدن آن چـشم جادو و آن نقطـه ی دوده جـان باختم…
نه!
از خواب پریدم…
بازهم همان برزخِ مشحون از تنهایی و هیاهوی سکوتـ.
تا کی در تمنّـای آن کوکبِ درخشنده و خواهشِ فرو شدن در نفحاتـ الانسَش!