ماشین خـاطرات

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

کنـار بخـاری ایستاد. قطره های آب، از سرانگشتانش جدا شد. صدای جلز و ولز قطره ها بلند شد: «کارگر گرفتن که خونه رو فردا خراب کنن. صبحش هم قراره یه ماشین ببرن و هر چیزی باقی مونده، بریزن توش و ببرن.»
زن از بین کارتون های بسته بندی شده رد شد. سینی چای را گذاشت روی گل وسط قالی:«کجـا؟»
«نمی دونم. شاید به درد بعضیا بخوره.» مکث کرد:«نمی دونم.»

زن به دخترش اشاره کرد:«فردا می ریم یه سر به خـونه بزنیم. مگه چیزی مونده که به درد بخور باشه؟»
مرد کنار سینی چای نشست: «خیلی وسیله بود. شاید چندتا رو از قلم انداخته باشم.» لبخندش تلخ بود: «می خوای خدافظی کنی؟!»

فرداش بود. تیربرقِ سر کوچه، میان کوچه های خیابان، گاو پیشانی سفیدش کرده بود.
«تو رو که به دنیا آوردم، بابات با قرض کردن، زودی شیشه بُر آورد؛ پنجره ها رو شیشه کرد. هوا سرد بود. دلش می خواست دیگه بیایم خونه ی خودمون. از بیمارستان یه راست آوردم اینجا!»
دختر اتفاقات روز به دنیا آمدنش را که بارها پرسیده بود؛ در خیالش تصویر کرد.
پیچیدند توی کوچه. نیسان آبی، جلوی خانه پارک بود. پشت ماشین پر بود از خرت و پرت. وسـایل قالی بافی مامان. بـابـا نگذاشته بود مامان وسـایل قالی بافی را بردارد:«چشمات ضعیف شد از بس پای دار قالی نشستی. به دستات یه نگاه بنداز!» به بهانه ی آب خوردن سکوت کرده بود. اشک گوشه ی چشم بابا از نگاه دختر دور نمانده بود.
عروسک های کودکی دختر. دختر که کودک بود آن ها جان داشتند. کمی که قد کشیده بود، جا پر کن شده بودند. ماشین و شمشیر پلاستیکی برادرهاش. برادرها که حوصله شان سر می رفت با شمشیر دنبالش می افتادند. دور تا دور خانه. از این اتاق به آن اتاق. از هال به آشپزخانه. دور مادرِ پهلوی اجاق گاز ایستاده، می چرخیدند و صدای سرخ پوست ها را در می آوردند. زن وارد خانه شد. تمام خانه را از نظر گذراند. پنجره های بدون شیشه و قاب. اتاقِ بدون در.
در آستانه ی درِ اتاق ایستاد. چند آجر شکسته، کنار دیوارها افتاده بود. جلو رفت. روی کفش هاش خاکی شد. نگاش به در آشپزخانه ماند.
آن روز که داشت به گلِ حسن یوسف گلدانِ کنـار پنجره ی آشپزخانه آب می داد، به دختر گفته بود که: «اتاق زن، آشپزخونه ی خونه است؛ مخصوصاً وقتی مامان می شه.»
صدای مردها توی خـانه پیچیده بود. از اتاقِ پشت هال. دستشان پر بود که از توی راهرو پیدایشان شد. زن، عقب عقب، از اتاق بیرون رفت.
دختر پا تند کرد توی راهرو. نگاهی توی اتاق ها کرد. چوب های شکسته ی کتابخانه ی دیواری روی زمین افتاده بود.
بعد از ظهرهای تابستان، وقتی مامان می خوابید و صدای توپ بازیِ برادرها از کوچه بلند می شد؛ از قفسه ها بالا می رفت و تا کمر می رفت توی قفسه ی بزرگ بالایی. می دانست بابا کتاب هاش را آن جا، پشت کتاب های مامان قایم کرده است. روی جلدها را دید می زد، تا یکی را بردارد. میمون هایی که توی یک صف ایستاده بودند و هر کدام شبیه تر به آدم می شدند تا آخری که آدم بود. عکس صلیبِ خط خورده و نوشته ی بزرگِ «چرا مسیحی نیستم؟». چهره ی زنی غمگین و نوشته ی بزرگ «مـادر». عکس مردی با کلاه برِه و سبیلی پرپشت روی چند کتاب که حالا می دانست جلال آل احمد است. کتاب کوراوغلویی که بابا شب ها می خواند و دختر، معنی هیچ کلمه ای را نمی فهمید. آن وقت ها بابا، موی سفیدی لابه لای موهای سیاش نداشت. آرام قدم برداشت. صدای قدم هاش توی سرش می پیچید. صدای خنده ی برادرها، صدای دفتین زدن مامان، صدای قرآن خواندن بابا. گویی زمان توی خـانه، زندانی شده بود. توی ایوان ایستاد. سر بلند کرد. شب ها به دیدار روی ماه، توی ایوان می نشست. صدای سنتور زدن گاه به گاه دختر همسایه او را به عالم خیال می برد. در خانه را باز می کرد. در آستانه ی در و در تاریکی کوچه، به پنجره ی بیدارِ اتـاق دخترِ همسایه خیره می شد. به سایه ی عروسک کوچک خرسی که پشت پنجره نشسته بود.

از پله های ایـوان پایین رفت.
زن کنار باغچه ی کوچک میان حیـاط ایستاده بود. نگاش به درخت انجیر بود:«برگهاش پژمرده شده. تشنه شه. هر روز آبش می دادم.»
«مامان اینجا دیگه چیزی نمونده.»
زن دست از زیر چادر بیرون برد. گرفت به بند رخت وسط حیـاط:«بریم!»
از خـانه بیرون رفتند. انعکاس نور خورشید، چشـمان زن را زد: «آینه شمعدونم.»
دختر دنباله ی نگاه زن را گرفت. آینه ای کوچک با قاب طلایی رنگ. روی خرت و پرت های پشت ماشین گذاشته شده بود. جاش بالای کـمدِ توی اتـاقِ چسبیده به هال بود. میـان یک جفت شمعدان طلایی.
«ولش کن مامان! ما که آینه داریم. به چه درد می خوره؟»
«آینه ی سر سفره ی عقدمه!» روبه روی آینه ایستاد. عینک را از روی چشم ها برداشت. چند سال پیش بود که دکتر بعد از معاینه، ابرو بالا انداخته بود و گفته بود: «چرا اینقدر زود پیر چشمی پیدا کردید؟ شماره ی چشمتون هم که دو شماره بیشتر شده!» زن به دختر نگاهی انداخته بود و نگاش را به دستاش داده بود.
چشماش را تنگ کرد. یک قدم جلو رفت. تصویرش، آینه را پر کرد. انگار یاد چیزی افتاده باشد؛ رو چرخـاند. چشم ها را بست. صدای استارت زدن ماشین بلند شد. عینک بر چشم زد: «راست می گی. بیا بریم!»
توی خیـال دختر، عروسک ها دوباره جـان گرفته بودند. خواست برود سراغشان.
ماشین به حرکت افتاد. سرجـا میخکوب شد. عروسک ها از کنـارش بی تفاوت رد شدند.
دود اگزوز، پایین چـادر زن را به رقص انداخت. زن، به تماشـای خود در آینه ای که دور می شد ایستاد.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها