صالح

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

ردیف میانی، بین صندلی هایی که یک در میان پر بودند، دخترک پهلوی مادر ایستاده بود. مادر ساعد نازکش را سخت گرفته بود. تقلا می کرد تا او را روی صندلی خالی کنارش بنشاند.
دخترک اما، دست و پای آزادش را می کشید تا از دست مادر فرار کند. یک مرتبه ایستاد، بدون هیچ تقلایی، مطیع و رام.
مادر نگاهش را به تابلو داد.
لبخندی روی لب دخترک دوید. چشمانش برق زد. جیغی کشید و خندید.
مادر مات به تماشای صورت دختر ماند.

استاد ماژیک به دست، برگشت و به دخترک نگاه کرد: «لا اله الا الله! خانوم اگه نمی تونید بچه رو به کسی بسپرید، خودتونم نیاید سر کلاس!» به ادامه ی نوشتن، سر چرخاند سمت تابلو. صدای غرولند، از گوشه و کنار کلاس برخاست.

«آخه مگه کلاس جای بچه اس؟!»
«بشین تو خونه ات، بچه داری تو بکن!»


نگاهم را کشاندم روی صورت مادر. سرخ شده بود. دست بالا برد و روی گوش و دهان دخترک پایین آورد.

دخترک، دستان کوچکش را روی جای سیلی گذاشت. چشمانش پر از آب شد. دهانش را تا جا داشت باز کرد. رنگ صورتش از بی نفَسی کبود شد. خودش را انداخت توی بغل مادر.
مادر دستانش را دور دخترک پیچید و تا جا داشت حلقه ی دستانش را تنگ کرد. صدای قربان صدقه رفتن های مادر و گریه های دخترک کلاس را پر کرد.
مادر از جا بلند شد. بچه به بغل، بِدو از کلاس بیرون رفت. استاد به سمت در نگاه کرد و سر تکان داد.

تنها پناه دخترک؛
مادری بود که می خواست از دستش فرار کند.

تنها امان دخترک؛
مادری بود که تسلیمش نشده بود.

تنها تسلای دخترک؛
مادری بود که مجازاتش کرده بود.

ای پدر صالحان!
ای یگانه پناه این زمان!
ای امانِ گناهکاران!
ای مُسلّيِ نادمان!

ارجوک تتبنینی! 

اذا حدث هذا…أتمنی

ماذا أفعل، لتَغفِر لي یا أبی؟


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احسان
احسان
9 ماه قبل

قسم به صالح،
امید دارم ما که از باقی مانده طینت طیب و طاهر معصومیم، نجات خواهیم یافت. مگر برادران یوسف نبودند که راه نجاتی جز استغفار پدر نیافتند؟
قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ
پدر !
استغفرلنا ذنوبنا