دمِ عید!

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

مدرسه ی خوبی بود. یکی از سال ها توی نمایشگاه کتابش، وصیّت نامه ی آماده ای دیدم. خریدمش. هر شش ماه نوشته های مدادی اش را به روز می کنم.
 راستی تا روزها کوتاه است،قضای روزه ها یادمان نرود.

برای  نماز هم برگه ای درست کردم. حساب همه اش را دارم. نماز هایی که از 9 سالگی خواندم و می ترسم اشتباه بوده باشد.

برای حقّ الناس ها رد مظالم و خواندن هفتاد بند استغفار حضرت علی جعلتُ فداه.
دو کار دیگر مانده است. دو تا قول که یکی اش یکسال است به تعویق افتاده است. ازشان خواستم عذرم را بخواهند؛ امّا …
با این روحیه ی خراب مجبورم به ادامه.

امیدم نا امید شد. در خوابِ خوش بودم که من و خانواده ام در زمان ظهور هستیم. دراین زمانه ی «تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ» تنها راه نجات را ظهور می دیدم؛ اما انگار خدا می خواست من و عزیز دلم را در بلاتکلیفی از این دنیا ببرد.
وقت هایی که خیزابِ غم را توی چشمانش می دیدم، می گفتمَش این دنیا را بگذار برای اهلش و آن وقت فکر تکیه زدن مولا بر دیوار کعبه در دلم غوغا به پا می کرد. به این که او به آرزویش می رسد؛ که نجوایش بود: «خوشا به حال کسانی که ائمه را دیدند و در زمانشان زیستند!»

و تکرار این شعر هنگام خواندن قرآن:
 «چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن
به رُخَت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن» 

به هر حال دارم جمع و جور می کنم که بروَم.
حس دمِ عید را دارم. باید همه چیز را حاضر کرد برای 13 روزِ تعطیل عید؛ از خانه تکانی گرفته تا خرید میوه و … .
انگار می خواهد همه چیز تمام شود.
شـورِ شیرینی است. بعضی وقت ها آنقدر قوی می شود که از هیجان دلم هُری می ریزد کف سینه ام…


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها