کفر درونی

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

گفتند خیلی ها بودند که کافر شدند. فلسفه تو را به الحاد می کشاند. 

طاقت نیاوردم. کلاس های فلسفه برایم قطعه ای از بهشت بود. گاه مطلبی جدید سرچشمه ای می شد در چشمه ی چشمانم. همان جا، پای صحبت استاد سرریز می کرد و روی دامنه ی گونه هایم می ریخت. 

به مرور چشمانِ شسته شده ام دنیا را جور دیگر دید. خدا، مرگ، عوالم وجود؛ همه چیز محو و ناپیدا و گاه بدون وجود. 

کدام خدا؟ کدام قیامت؟

تصمیمم را گرفتم. نماز و روزه سرجای خود باقی ماندند. در صورت اشتباه، باید راهی برای برگشت باقی می ماند. 

روزها گذشت. کوله ی سرگشتگی هایم، به گوشه ی رحلِ قرآنِ کنج اتاقم کشیده و سوراخ شد. هر روز بارَم سبک تر می شد و من خدا را می دیدم. در هر لحظه ی زندگی ام. بدون برآورده شدن حاجتی یا دیدن معجزه ای که مولا علی جعلتُ فداه فرمود: دیده ها هرگز او را آشکار نمی بیند. 

یک روز استادِ فلسفه از کفری گفت که فلسفه به جانِ آدمی می اندازد:«میگن هر کی فلسفه بخونه کافر می شه؛ اما من میگم هر کی فلسفه بخونه، کفر درونیش رو می شه و چه خوبه تا قبل مرگ متوجه بشه و خودش رو درمون کنه.»

+ برای التیام درد به دنبال مُشک آهوی ختن هستم، تا درمان راه بسیار است.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها