قاب موبایل

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

دیرم شده و ای کاش که طی الارض بلد بودم.

-ببخشید …

می ایستم.

وای نه دیرم شده: «بله؟»

-شما دعا نیاز ندارید؟

با تعجب سرتاپایش را برانداز می کنم. زنی است موجّه…

کیف سیاه زنانه اش را از روی شانه اش برمی دارد و در کیف را باز می کند. چند دعای جیبی بیرون می آورد.

-چند؟

– هر چقدر خودت بدی.

بین دعاها دست می برم… زیارت عاشورا.

-دیگه نمی خوای؟

-نه!

-بذار توی کیفم رو بگردم.

یک قاب موبایل بیرون می آورد. صورتی رنگ با گوش های پشمالوست.

-اینو نمی خوای؟

-نه!

پول را از توی کیف بیرون می آورم. مبهوت توی دستش می گذارم.

باز توی کیف را می گردد. نجوایش بر دلم زخم می اندازد:«همه چی گرون شده. اجاره خونه … »

غم عالم روی دلم سوار می شود. از آن زن فرار می کنم. گوشمْ کر به صدایِ غم گرفته و ضعیفش می شود.

نیاز داشت یا نداشت…

نمی دانم.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها