کنگر

منتشرشده توسط مصطفوی در تاریخ

یک کنگر کوچک از توی سینی برداشت. فرو کرد توی پیاله ی سرکه. کنگر را به لبه ی پیاله کشید. دست دراز کرد:« بفرما همسایه! خیلی خوشمزه است!»

آبِ دهانش را قورت داد. به زحمت روی دوپا نشست. کنگر را گرفت: «بسم الله الرحمن الرحیم.»

«کنگرای کنار جوبِ زمینِ حاج رضاس. امروز با زری رفتیم یه سبد کندیم و آوردیم. نوبرانه است.»

دهانش بی حرکت ماند. نگاهش ماسید توی نگاه زنِ همسایه.

«حاج رضا. همین که خونشون دو تا کوچه بالاتره. می شناسیش که!»

زن تکان های کودکش را حس کرد. کنگر را از دهان بیرون آورد. یا علی گو دست به نرده های ایوان گرفت. ایستاد.

«چرا نمی خوری؟ خودش کنار جوبِ آب سبز شده بود.»

صدای خداحافظی نیم بند زن و قدم های شمرده اش توی حیاط خانه پیچید.


0 0 رای ها
امتیــاز به نوشـته
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها